شکلگیری تمدنهای بشر در طول تاریخ حاصل رشد مدنی و فکری جوامع مختلف بوده است. رشد مدنی بشر توأم بوده است با سکون و آرامش و روابط مسالمتآمیز با همدیگر و همکاری متقابل و احساس اشتراک در سرنوشت همدیگر. با مدنی شدن، بشر از غارها بیرون شده و از کوه ها فرود آمده و از صحراها برگشته و در کنار همدیگر گرد آمده و در سایهی همدیگر زیسته اند. در هر دوره از تاریخ بشر، در هرجا که انسانها به اهمیت زندگی آرام و مسالمتآمیز و همکاری متقابل جمعی پی برده اند، غالباً قادر شده اند که بنیانگذار تمدنی شوند که امروزه در توالی تاریخ بشر ما خود را مدیون آنها میدانیم: از تمدن سومر و آشور و بابل و مصر قدیم تا تمدن چین باستان و تمدن باستانی ساحل سند و تمدن ایران قدیم، تا تمدن یونان باستان و روم باستان، تا تمدنهای اسلامی در عصر میانه و تمدنهای بومی مایا، آزتک و اینکا در آمریکای لاتین و ...، همگی حاصل رشد مدنی بشر و روابط مسالمتآمیز و آرام آنها با همدیگر بوده اند. بشر در هر یک از این تمدنها تلاش کرده است برای حفظ مدنیت و زندگی مدنی شان حدود و ثغور مدنی و قانونمند را بر زندگی و رفتار خود حاکم سازد؛ مدنیت بشر حاصل وضع محدودیتهای مدنی بر رفتار او بوده است. در سایهی چنین آرامشی بشر قادر شده است به دستاوردهای بزرگ خود دست پیدا کند: از یاد گرفتن بنایی و نجاری و ساختن خانه به جای زندگی در مغارههای کوهها تا پرداختن به زراعت و استفاده از وسایل و ابزار برای آسانتر ساختن کار و بهبود حاصلات زمین به جای حمله و تاراج قبایل دیگر، از کشف خط و کتابت و عام ساختن دانش تا ایجاد آموزشگاههای اختصاصی و نظام آموزشی منظم، از شکلگیری نظامهای اداری اولیه تا ایجاد حکومتهای مدرن و دموکراتیک امروزی، از استفاده از نشانهها و علامات ارتباطی تا مدرنترین فناوریهای اطلاعاتی جدید، همگی حاصل دورانهای آرامش و روابط مسالمتآمیز و همکاریهای متقابل بشر بوده است.
بشر هر قدر مدنیتر شده، به اهمیت نیروی عقل و تفکر نیز بیشتر پی برده است. یا شاید بهتر است بگوییم که درک اهمیت عقل و تفکر همواره باعث شده است که بشر مدنیتر شود و قادر به بنیانگذاری تمدنهای بزرگ گردد. در حالی که تا وحشی بوده است بیشتر بر نیروی زور و قدرت بازوی خود متکی بوده است. عامل بقا نیز همان زور بازو دانسته میشده، و هر که از زور بیشتر برخوردار بوده، از شانس بیشتر برای زنده ماندن نیز بهره مند بوده است، یا به تعبیری دیگر، زور، حق زندگی کردن را نیز اثبات میکرده است. درست مثل جنگل. شیر قویترین حیوان جنگل است. شانس او برای زنده ماندن نیز بیشتر از دیگران است. حیوانات دیگر هرکدام به اندازهی زور شان شانس زندگی دارند. قانون حاکم بر جنگل نیز قانون درندگی و وحشیگری است. ناگفته پیداست که این عین بیقانونی است، زیرا وقتی قانون آمد، اولین نتیجه اش محدودساختن حدود افراد است تا میان موقعیت آنها نسبت به همدیگر توازن و تعادل ایجاد کند. همان چیزی که عقل و وجدان مدنی حکم میکند. به همین خاطر است که وقتی شما از وجدان مدنی سخن میگویید به صورت طبیعی موقعیت مساوی و برابر انسانها را در نظر میگیرید و حرمت انسانها را نیز بسته به کرامت انسانی او میدانید. کرامت انسانی چون هدیهی خداوندی برای بشر است: «و لقد کرمنا بنی آدم»، به صورت طبیعی همهی افراد بشر در وجدان شما در موقف برابر قرار میگیرند، وانگهی شما نتیجه میگیرید که این کرامت برابر را ما باید برای بشر احترام کنیم. دیگر امتیاز ویژهای در کار نیست. شما نام آن را «عدالت» میگذارید.
اما بشر همواره چنین نبوده است و زیاد اتفاق افتاده است که وجدانش را فراموش کرده و از جاده عدالت پا فراتر نهاده و بر زور بازوی خود تکیه زده و خشونت رواداشته و به تاراجگری و وحشت روی آورده است و دیگران را در آتش خشم و وحشت خود سوخته است. و لاجرم خود نیز از ترس دیگران به وحشت زیسته است و آرامش و سکون اش را از دست داده است و به بیابانگردی و صحرانشینی و کوچهای مداوم دست زده است.
با خشونت و وحشیگری، بشر همواره با هم در جدال افتاده است و طغیانگری پیشه کرده است و مدنیت و آسایش ناشی از آن همواره قربانی آن وحشت و طغیانگریها بوده است. شاید آنگونه که ویل دورانت می گوید آسایش حاصل از تمدن خود موجب غلبه اقوام وحشی بر مردم متمدن شده است. اکثر تمدن های بشری نیز با این وحشت و تاراج و خشونت از بین رفته اند: یا خشونت و ویرانگری میان داعیه داران میراث تمدنها باعث سقوط آنها شده است و یا با وحشت و تاراج اقوام بیابانگرد و وحشی به زوال دچار شده اند. تمدن آشور توسط سکاهای بیابانگرد در قرن هفتم قبل از میلاد نابود شد، تمدنهای یونان و ایران با هجوم اسکندر از میان برداشته شد. تمدن روم با حمله اقوام بربر دو شقه شد و بعدها با همین حملات از میان رفت. تمدن کشورهای اسلامی سده میانه با حملات اقوام صحراگرد مغول به رهبری چنگیز خان از بین رفت و...
شاید تا هنوز سرنوشت بشر چنین بوده است که وحشت و مدنیت همواره در حال جنگ باشد و مدنیت همواره قربانی آرامش خود شده شود. امید می رفت که بشر از لحاظ تکامل مدنی در جایی رسیده باشد که دیگر تن به ذلت وحشت ندهد و زندگی و رابطه مسالمت آمیز به قاعده تغییر ناپذیر زندگی بشر تبدیل شود. آیا چنین امیدی بیهوده بوده است؟