۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه
بحران هویت ملی در افغانستان
۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه
خداوندگار الموت
این قلعه به نام «قلعه ی الموت» مشهور است. او از این قلعه گروهش را رهبری می کرد. او با تلقینات مذهبی و با شیوه ی خاصی از میان پیروانش گروهی فدایی تربیت کرده بود که برای از بین بردن مخالفان او دست به ترور می زدند. بدین سان حسن صباح اولین گروه تروریستی سازمانیافته را در تاریخ به نام خود ثبت کرد. فداییان او وحشت بزرگی را در تمام خاور میانه به وجود آورد.
از الموت، این «آشیانه ی عقاب»، خداوندگار بزرگ لشکرکشیِ تروریستیِ خود را شروع کرد که در سراسر شرقِ نزدیک محسوس گشت. در رأس این فرقه استادی مهتر بود و در پایین ترین درجه فداییان بودند که به هرکاری دست می زدند و جان خود را به خطر می انداختند و آدم کشی را به مرحله ی هنر می رساندند. یکی از قربانیان ممتاز آنها وزیر معروف سلطان ملکشاه سلجوقی و یارِ دبستانیِ خداوندگار الموت، خواجه نظام الملک طوسی بود که در سال 1092 در راه بغداد به قتل رسید.
نام حشاشین را صلیبیون به آنها دادند؛ بدان سبب که احتمالاً استاد بزرگ به فداییان مزبور دارویی می خوراند تا آنها را برای مأموریت های ماجراجویانه آماده کند. گزارشی روشن، اما دست دوم، از این دارو خوردن از مارکوپولو باقی مانده است که در سال 1271 یا 1272 –حدود شانزده سال پس از ویرانی آن به وسیله ی هلاکو- از مجاورت الموت عبور کرده بوده است. صحنه در باغی با شکوه که بر گِرد قصر زیبایِ استادِ مهتر قرار داشت، اتفاق افتاد:
استادِ مهتر در دربار خود تعدادی جوان 12 تا 20 ساله را که ذوق سربازی داشتند، نگهداری می کرد و سپس وی آنها را هر 4 یا 6 یا 10 تن به یک بار وارد باغ می کرد. اول آنها را وادار به آشامیدن نوشابه ی خاصی می نمود که آنها را در خواب عمیقی فرو می برد. بعد تعدادی از ندیمانش را وامی داشت که آنها را بردارند و به داخل برند. بدین طریق آنها وقتی بیدار می شدند خود را در بهشت می یافتند.
هنگامی که بدین گونه بیدار می شدند و خود را در مکانی آنچنان زیبا می یافتند تصور می کردند که در بهشت واقعی هستند. بانوان و دوشیزگانی زیبا برای خشنودی دل شان با آنها عشقبازی می کردند. بدین طریق هرگاه استادِ مهتر می خواست یکی از شاهزادگان را بکشد به یکی از این گونه جوانان می گفت: «تو برو و فلان و فلان را بکش. وقتی که برگردی فرشته ی من تو را به داخل بهشت خواهد برد و اگر بمیری فرشتگان خویش را می فرستم که تو را به بهشت بازگردانند».
بدین ترتیب حسن صباح فداییانی تربیت می کرد که برای خواست او با ایمان مذهبیِ تردید ناپذیری دست به ترور می زدند. این فرقه از لحاظ اعتقادات مذهبی بسیار کم اهل تسامح بودند و معتقد بودند تنها جنبه ی ظاهری و لفظی معنای قرآن برای عامه معلوم است و معنای باطنی و داخلی آن، فقط برای عده ی قلیلی از گروندگان مفهوم تواند بود. این گروه با این دیدگاه مخالفین خود را با ترور از بین می بردند.
بر اساس کتاب «شرق نزدیک در تاریخ»، نوشته ی فلیپ خوری حتی، ترجمه ی دکتر قمر آریان زرین کوب، صص 299- 302
۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه
دو چهرهی قدرت(تأملی در برخورد دوگانهی قدرتهای انحصاری با مردم)
قدرت سیاسی همواره يكي از مسايل سوال برانگيز در فلسفهي سياسي، و به همان اندازه يك پديدهي وسوسهانگيز در عمل سياسي بوده است. همهي انسانها كمابيش در تلاش دست يافتن به قدرت سیاسی بوده، يا حداقل بد شان نمي آمده است كه به آن دسترسي داشته باشند. در عين حال، قضاوت غالب نسبت به قدرت سیاسی همواره قضاوت منفي بوده و آن را يك پديدهي نه چندان خوب ميدانسته اند و به قدرتمندان همواره با ديد شكاك و منفي نگاه ميكرده اند. قضاوتهای عمومی نسبت به سیاست نیز متأثر از این نگاه دوگانه به قدرت بوده است؛ علیالاغلب سیاست را با فریبکاری و دو رویی و فرصتطلبی و دروغپراکنی و امثال آن توأم میدانسته و سیاستمداران را آدمهای فرصتطلب دروغگو فکر میکرده اند، ولی نادر بوده اند کسانی که زمینهای برای دست یازیدن به سیاست و قدرت، یا استفاده از آن پیدا کرده باشند و از آن احتراز کرده باشند. این برخورد متناقض و دوگانه با سیاست و قدرت از کجا ریشه میگیرد؟ چرا انسانها در مقام قضاوت نسبت به این پدیده منفینگر بوده و اما در مقام عمل همیشه به آن التفات داشته اند؟
اين دوگانگی در مقام عمل سیاسی و هنگام استفاده از قدرت به وجود میآید، زيرا قدرت باعث مي شود كه انسانها در دو موقف جداگانه نسبت به هم قرار بگيرند كه كاملاً متضاد هم اند: يكي كساني كه مستقيماً به قدرت دست دارند و صاحبان قدرت اند. آنها «عاملان قدرت» اند و قدرت در خدمت آنها قرار دارد؛ براي آنان آسايش ميآورد و آنها را از امكانات زندگي و رفاه برخوردار ميسازد. دو ديگر كساني كه از قدرت سهمي ندارند و قدرت بر آن ها اِعمال ميشود. اینها را «تابعان قدرت» مینامیم، و قدرت همواره براي برآورده شدن خواستهاي عاملان خود آنها را در خدمت خود قرار داده و بر آنها فشار آورده است.
عاملان قدرت هميشه تابعان قدرت را در مقابل خواستها و تمايلات خود مغلوب ميسازند. از اين رو قدرت باعث اين تعارض بزرگ در روابط انسانها ميشود كه يكي حكم براند و ديگري بايد محكومِ حكم او باشد؛ يكي از امتياز قدرت استفاده كند و ديگري بايد براي رسيدن او به اين امتياز قرباني شود؛ يكي از همه چيز برخوردار باشد و ديگري براي برخوردار شدن او از همه چيز، رنج بكشد؛ يكي زندگي را تماشاگاه لذتآوري بيابد و ديگري بايد گلادياتور ميدان تماشاگاه او باشد تا لذت او فراهم شود... پس در عمل قدرت همواره با دو چهره ظاهر شده است: چهرهای برای عاملان قدرت و چهرهای دیگر برای تابعان قدرت. پس قدرت برای کسانی مایهی آسایش و برخورداری بوده است و برای کسانی دیگر عامل سرکوب و قتل و ویرانگری. این چهرهی دوگانه باعث به وجود آمدن آن دید دوگانه نسبت به قدرت شده است.
با وجود این چهرهی دوگانه، قدرت به عنوان يك ضرورت اجتماعي و یک پدیدهی ناگزیر اجتماعی نيز مطرح است. زندگی اجتماعی از یک سو نیازمند استفاده از قدرت است و از سوی دیگر خود پدیدآورندهی «قدرت سیاسی» نیز است، یعنی قدرت سیاسی به صورت طبیعی از درون روابط اجتماعی خلق میشود و بر روابط و مناسبات اجتماعی مسلط میگردد.
میدانیم که جامعه ناگزیر از اداره و تنظیم روابط و اجرای امور اجتماعی است. قدرت در این مقام نقش اجرایی بازی میکند و اجرای هر کاری به وجود آن وابسته است. این نقش قدرت را میتوان «نقش کنشی» خطاب کرد. از سویی دیگر قدرت عاملی است برای مقابله با عوامل بازدارنده و متعارض. در این نقش قدرت به سرکوب تمام نیروهایی میپردازد که نقش کنشی او را به چالش میکشند. این نقش را میتوان «نقش واکنشی» نام گذاشت. نقش کنشی زمينهي تحقق خواستهاي صاحبش را فراهم میسازد و نقش واکنشی به سرکوب نیروهای متعارض و منافی میپردازد. زندگی اجتماعی به صورت طبیعی هم ما را به نقش کنشی قدرت نیازمند میسازد و هم با نقش واکنشی قدرت دچار، زیرا وقتی شما میخواهید کاری در جامعه صورت گیرد قدرت را به کنش میاندازید، اما وقتی خود میخواهید در مقابل قدرت ایستاد شوید قدرت در مقابل شما واکنش نشان میدهد. پس ما از يك طرف به قدرت نيازمنديم و از طرف ديگر با آن هميشه در جدال قرار داريم. چگونه مي توان با این تعارض کنار آمد؟
شناخت و درك ما از قدرت متأثر از تجربهي تاريخي ما از آن است؛ يعني نميتوان درك انتزاعي و ذاتگرايانه از قدرت داشت. این نکته در مورد معرفت بشری در تمامی مسایل انسانی صدق میکند. پس ماهيت درك ما از قدرت، تاريخي و تجربي است و بايد در ارزیابیِ قضاوت و نوع نگاه ما به قدرت سیاسی نیز به تاریخ و تجربهی مان از این پدیده توجه کنیم. تاریخ و تجربهی تاریخی ما نشان میدهد که ما بیشتر با کدام یک از نقش های دوگانهی قدرت مواجه بوده ایم و متناسب با آن با کدام یک از چهرههای قدرت بیشتر آشنا شده ایم.
كساني كه در موقف عاملان قدرت قرار داشته اند و یا با قدرت رابطهی نزدیکتر داشته اند، با قدرت به عنوان عامل سرکوبگر و محدود کننده و حتا يك خطر بيگانه بوده اند و براي آنان این چهرهی قدرت تا حدود زيادي ناشناخته مانده است. قدرت براي آنها امكاني بوده است كه هم ميتوانسته اند به وسيلهي آن به خواستها و تمايلات شان برسند و هم حس برتريجويي و بزرگيطلبي خود را ارضاء كنند. بنابراین، قدرت براي آنها «قدرت لذتآور» بوده است. اما كساني كه در موقف تابعان قدرت بوده اند، همواره سرنوشت و خواستهاي خود را قرباني قدرت حاكم بر خود يافته اند. بنابراین ديد آنان نيز زير تأثير اين تجربهي تاريخي شان منفي بار آمده و قدرت براي آنها هميشه «قدرت سركوبگر» جلوه کرده است. كساني كه مزهي قدرت را نچشيده باشند و قدرت هيچگاه پاسخگوي نيازهاي شان نبوده باشد، چگونه ميتوانند از «لذت قدرت» سر دربياورند؟ همچنان آناني كه هميشه از قدرت استفاده كرده و بر قدرت سوار بوده اند و این پدیده نيرويي براي برآورده شدن خواستهاي آنان بوده است، چگونه ميتوانند «مرارتِ قدرت» را درك كنند؟
از جانبی دیگر، چهرهی دوگانهی قدرت بیانگر برخورد استبدادی آن نیز است؛ یعنی در جوامعی که قدرت دو چهرهی متعارض داشته است، در واقع از آن به صورت استبدادی استفاده شده است. در نظامهای استبدادی قدرت همیشه با چهرهی دوگانه عمل میکند و شناخت از آن نیز دوگانه و متعارض است، زیرا در نظامهای استبدادی قدرت انحصاری است و به نفع افراد و گروههای خاصی اعمال میشود. از این رو شکاف میان نظام و مردم، که در بالا از آن یاد کردیم، در نظامهای استبدادی یک پدیدهی حتمی بوده و ناشی از شناخت بدبینانهی مردم از قدرت میباشد.
تاریخی و تجربی بودن فهم ما از قدرت ما را به شناخت بستر اجتماعی قدرت و ساختار اجتماعی جامعه نیز رهنمون میسازد. نميتوان این پدیده را مجزا از جامعهاي كه با آن درگير است، مورد مطالعه قرار داد.
همانگونه که گفته شد نظامهای استبدادی با انحصار قدرت شکل میگیرند. انحصار قدرت ممکن است کاملاً فردی باشد و یا گروهی. اما در هرصورت نوع برخورد آن با اقشار مختلف مردم توسط شکافهای اجتماعی تعیین میشود. ممکن است این شکافها شکاف قبیلوی یا قومی باشد، یا دینی و مذهبی، یا حزبی و گروهی، و یا حتا سمتی و زبانی و طبقاتی و جنسیتی. هر یک از این شکافها که عمیقتر باشد مبنای عمل سیاسی نیز خواهد بود و قدرت نیز بر مبنای این شکاف یکی از چهرههای دوگانهی خود را به دستههای مختلف مردم نشان خواهد داد. انحصار قدرت در هر شکل باعث هژمونی و برخورد دوگانهی آن میشود. بنابراین برخورد دوگانهی قدرت با اقشار و دستههای مختلف مردم از خصوصیات حتمی قدرتهای انحصاری و استبدادی است.
مردم در نظامهای استبدادی معمولاً از قدرت و سیاست فاصله میگیرند و نسبت به دولت نیز، به عنوان مرجع اعمال قدرت بیاعتماد و بدبین اند و حتا به آن نگاه دشمنانه دارند. به این خاطر است که نظامهای استبدادی با برخورد شدید و انقلابی مردم ساقط میشوند و از زمامداران نیز با خشونت و خونریزی فراوان تقاص گرفته میشود. شاید سرنگونی نظامهای استبدادی با حرکتهای خشن و انقلابی سرنوشت محتوم آنان باشد، زیرا راهی دیگر برای انتقال قدرت وجود ندارد.
اما در نظامهای دموکراتیک نه قدرت با چهرهی دوگانه عمل میکند و نه مردم از آن شناخت کاملاً دوگانه و متعارض دارند، زیرا قدرت از یک طرف تحت کنترول قانون قرار دارد و از گرایشهای انحصارطلبانهی آن جلوگیری میشود و از سوی دیگر منبع اصلی و اولیهی قدرت سیاسی همواره مردم اند و بنابراین مردم میتوانند تصمیم بگیرند که قدرت در چه جهتی و توسط چه کسانی اعمال شود. با این رویکرد نسبت به قدرت، میان مردم و نظام نیز شکافی ایجاد نمیشود و انتقال قدرت نیز همیشه بسیار مسالمت آمیز صورت میگیرد.
تاریخ استبدادی افغانستان و ساخت استبدادی قدرت در این کشور نیز باعث شده که این دوگانگی در شناخت مردم از قدرت بسیار برجسته باشد و شکاف میان چهرهی لذتآور و مثبت قدرت و چهرهی منفی و مرارتبار آن بسیار شدید شود. به دلیل قومی بودن ساختار قدرت در افغانستان، شکاف میان این دوچهرهی قدرت تا حدود زیادی بر شکاف قومی در این کشور منطبق بوده است. یعنی چهرهی مثبت و لذتآور قدرت برای قومی خاص که قدرت در انحصار شان بوده و یا از امکانات قدرت بیشتر بهرهمند بوده اند چهرهی غالبتر بوده است. دیگران که در موقف تابعان قدرت بوده اند و همواره با واکنش قدرت در مقابل خواستهای شان مواجه میشده اند، بیشتر با «مرارت قدرت» آشنا بوده اند و شناخت شان از قدرت منفی است.
قدرت سیاسی در افغانستان از آغاز تاریخ جدید آن با بنیانگذاری احمدشاه ابدالی طایفهای عمل کرده است، اما با به قدرت رسیدن امیرعبدالرحمن گرایش قومی قدرت در مقابل اقوام دیگر بسیار بیشتر شده است، هرچند که در درون قبایل پشتون هنوز هم گرایش طایفهای داشته است. برخورد قومی قدرت سیاسی در افغانستان نه تنها باعث شده که این دید دوگانه بر اساس شکافهای قومی در این کشور توزیع شود، بلکه باعث خصومت قومی نیز شده است. از این رو اقوامی که همیشه با واکنش قدرت مواجه بوده اند، نه تنها از آن فاصله گرفته، بلکه با حکومت نیز همیشه سر ستیزه و دشمنی داشته اند.
انتظار مردم از حکومت جدید نیز همین بود که برخورد انحصاری با قدرت و سیاست را از بین ببرد و چهرهی دموکراتیک و مردمی از آن به نمایش بگذارد. به همین خاطر بود که اقوام محروم در انتخاباتهای اول با شور و هیجان عجیبی شرکت کردند. متأسفانه برخورد قومی دولت بار دیگر خوشبینیهای اولیه را از بین برد و مردم را نسبت به دولت بیاعتماد و بدبین ساخت و دیدیم که در انتخاباتهای اخیر علاقمندی مردم برای شرکت در انتخابات بسیار کمتر شده بود.
برای رفع این دوگانگی چهرهی قدرت در تاریخ افغانستان باید اولاً به بازنگری و باز روایت تاریخ این کشور پرداخته شود تا روشن شود که چهرهی مرارتآور قدرت ناشی از استبداد ریشهدار تاریخی در این کشور بوده است و سپس ساختار قدرت سیاسی در این کشور از انحصار نجات یابد و دموکراتیزه شود تا مردم خود را صرفاً در موقف تابعان محض و یک جانبهی قدرت نبینند، بلکه احساس کنند که قدرت و سیاست اولاً یک ضرورت اجتماعی است و ثانیاً ناشی از اراده و تصمیم خود آنهاست. بدینسان میتوان بی اعتمادی و بدبینی مردم نسبت به دولت را ترمیم کرد و حکومتسازی و تأمین حاکمیت ملی دولت را نیز ممکن ساخت.
آیا حکومت جدید قادر به چنین کاری خواهد بود؟
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
این کلافی که کرزی می بافد! (نگاهی به ابهامات و تناقضات جرگه ی مشورتی صلح)
اشاره: این نوشته در شماره ی دوم هفته نامه ی «قدرت»، مورخ پنج شنبه 13 جوزا 1389، منتشر شده است.
جرگه ی مشورتی صلح، هرچند دو بار به تعویق افتاد، سرانجام برگزار شد. در به تعویق افتادن این جرگه هم مخالفتهای حلقاتی از داخل کشور و هم فشارهای جامعهی جهانی، هر دو نقش داشتند. چیزی که باعث این مخالفتها و فشارها میشد ابهامات و سوالاتی است که در طرح جرگهی صلح وجود داشته و سخنان افتتاحیهی آقای کرزی نیز نه تنها به آنها پاسخ نگفت بلکه پیچیدگی آنها را نیز بیشتر ساخت: طرف مصالحهی مورد نظر جرگهی صلح کی است؟ شرایط مورد نظر دولت و طرف مقابلش - هرکه باشد - چیست؟ نقش نهادهای مدنی و زنان در این جرگه در کجاست؟ برنامهی مشخص دولت برای مصالحه کدام است؟
اینها سوالات بسیار کلی اند که هر کدام نکات بسیاری را شامل میشوند. دولت هرچند آشکارا نگفته که طرف مصالحهی او کی است، ولی مشخص است که دولت با گروههایی به مصالحه خواهد پرداخت که تا هنوز مشروعیت دولت را نپذیرفته و آن را فاقد صلاحیت میدانند. شناختن و تعیین این گروهها کار مشکلی نیست. این مخالفان یا شامل طالبان میشوند که عملاً با دولت در حال جنگ قرار دارند و برای شکستن حرمت، اقتدار و آبروی دولت از هیچ عملی فروگذار نمیکنند، یا شامل گروه هایی همچون حزب اسلامی که در بازی دوگانهی جنگ و مذاکره، گاهی دولت را فاقد مشروعیت دانسته و از پذیرش کامل قانون اساسی افغانستان ابا میورزند و گاهی با گرفتن امتیاز سیاسی وارد بدنهی دولت میشوند. در مورد هر کدام این دو گروه که طرف مصالحه فرض شوند، سوالات زیادی وجود دارد که هنوز دولت نخواسته به آنها توجه کند.
هرچند دولت تلاش دارد طالبان را به دستههای مختلف تقسیم کرده، گروهی از آنان را طالبان میانهرو و یا ناراضی از دولت قلمداد کند، اما چنین دستهای در میان طالبان هنوز خود را نشان نداده و ابراز نکرده اند که با اعمال تروریستی طالبان تندرو مخالف اند. خود طالبان نیز این دستهبندی را رد کرده اند. رهبران طالبان گفته اند که این سخنان دولت صرفاً توطیهای برعلیه آنهاست تا صف واحد آنها را بشکند و آنها را به دستههای مختلف تقسیم کند.
ممکن است گروههای مختلف طالبان از رهبری واحد برخوردار نبوده و در میان آنها گروهها و حلقات متعددی وجود داشته باشد، ولی در مقابل دولت تا هنوز از موضع واحد عمل کرده و هیچگونه اختلاف نظری را در دیدگاه و شیوهی عمل خویش در مخالفت دولت نشان نداده اند: آنها دولت را دستنشاندهی کافران میدانند و هر کسی را که با آن همکار و یا صرفاً در ارتباط باشد، مستحق مجازات و قتل میدانند. شیوهی عمل طالبان نیز از جنگ روبرو تا انفجار بمب و انتحار مورد توافق و تأیید همه ی آنها بوده است. طالبان در دشمنی خود با دولت آنقدر انعطافناپذیر و خشن اند که حتا جانب مردم عادی را نیز رعایت نمیکنند و هر روز در مراکز و مناطق شلوغ بمب منفجر میسازند و انتحار میکنند و بیشترین تعداد قربانیان خود را از میان مردم عادی بر میدارند. طالبان ادعا دارند که قانون اساسی افغانستان مخالف شریعت اسلام است و دولتِ برآمده از آن نیز دولت غیراسلامی و غیر شرعی و دستنشاندهی کافران. آنها حضور جامعهی جهانی در افغانستان را نیز از این منظر تعبیر میکنند و میگویند که کشورهای خارجی افغانستان را تسخیر کرده اند و باید در مقابل آنها به جهاد پرداخت. به همین دلیل ملاعمر، رهبر طالبان، در یکی از آخرین اظهارات خود گفته که در صورتی با دولت صلح خواهد کرد که شریعت اسلامی مبنای حاکمیت باشد و جامعهی جهانی نیز از افغانستان بیرون شوند. حمله بر جرگه در آغازین لحظات افتتاح آن نیز روشنترین پاسخ طالبان به طرح مصالحهی دولت بود. باید پرسید که منظور ملاعمر از شریعت اسلامی چیست؟ آیا تفسیر او از شریعت اسلامی نسبت به زمان حاکمیتش تغییر کرده است و حالا تفسیر دگرگونهتری از شریعت اسلامی پیداکرده است؟
به نظر می رسد سخن طالبان بسیار روشن است و هیچ ابهامی در آن وجود ندارد: طالبان حکومت فعلی را غیر اسلامی و غیر شرعی میدانند و به حکم اعتقادات مذهبی شان در مقابل آن جنگ مقدس راه میاندازند. توجیه دینی و تقدس جنگ است که به طالب جرأت میدهد که حتا خود را صرفاً بخاطر کشتن کسی دیگر به بمب و مواد انفجاری ببندد و در هوا باد کند؛ زیرا او باور کرده است که اگر کسی دیگر را بکشد «غازی» است و به تعداد کشته شدگانش ثواب حاصل میکند و اگر خود کشته شود بدون حساب و کتاب مستقیم به بهشت موعود میرود. برای او باغ آمادهی بهشت و دامن گشادهی حور و غلمان جذبهای خلق کرده است که نمیتواند اندکی طاقت بیاورد و میدود که هم از باغ بهشت سود ببرد و هم عقدهی شهوتش را بدون ترس از گناه و خطا پاسخ بگوید. چنین ایقان زمخت دینی حکایت از آن دارد که طالبان کوچکترین سر سازش با دولت ندارد و از انجام هیچ عملی برای ضربه زدن به آن ابا نخواهد ورزید. طالبان در طول این هشت سال نه تنها در مقابل دولت و برای پذیرش وضعیت جدید کوتاه نیامده، بلکه در عمل بسیار خشن تر و شدیدتر نیز شده اند.
اما از این طرف، دولت فاقد طرح و برنامهی منظم برای رفتن به مصالحه است. دولت تا هنوز جرأت آن را نشان نداده که بگوید منظور او از مصالحه چیست و طرف مصالحهی او کیست؟ آیا دولت در مقابل طالبان کوتاه آمده و آمادهی پذیرش شرایط طالبان شده است؟ آیا واقعاً افغانستان در حال بازگشت به دوران طالبان است؟
از سوی دیگر جرگهی مشورتی صلح ساختار و ترکیبی به شدت سوال برانگیز دارد: نقش نهادهای مدنی در آن تعریف نشده است. نقش زنان در آن روشن نیست. در مقابل شرایط روشن طالبان برای پذیرش صلح، دولت هیچ شرطی را به عنوان خطوط اساسی کارش در جرگه مشخص نکرده است. دولت 1600 نفر را در این جرگه گرد آورده که اکثریت مطلق آنها روسای قبایل اند. تصامیم جرگه با چنین ترکیبی، ولو ضمانت اجرایی نداشته باشد، شدیداً قبیلوی خواهد بود؛ تعدادی از نمایندگان قبایل آمده اند تا مانند ریش سفیدان یک ده تصمیم بگیرند که کشور به کدام سو جهت داده شود.
زمان برگزاری این جرگه نیز قابل دقت است. این جرگه زمانی مطرح شد که دولت آقای کرزی از فقدان مشروعیت ملی و بین المللی خود به شدت رنج میبرد. دولت او در اثر انتخاباتی به وجود آمد که غوغای تقلب آن دیگر از هیچ کسی پوشیده نیست و خود کرزی نیز آن را اعتراف کرد. فساد اداری افغانستان را در رأس لیست فاسد ترین کشورهای جهان قرار داده است. نا امنی در طول هشت سال روز به روز بیشتر شده و قسمتهای زیادی از قلمرو افغانستان را در بر گرفته است. کشت و قاچاق مواد مخدر نه تنها کم و کنترول نشده بلکه مافیای مواد مخدر در درون حکومت نیز رسوخ کرده و حتا افراد نزدیک به کرزی متهم به دست داشتن در این بازی اند. برخورد قومی و تعصب و تبعیض در تصامیم و اجرائات دولت پدیدهی انکارناپذیری شده است. بیمسئولیتی مقامات حکومتی در مناطق مختلف مردم را نسبت به ارگان های دولتی به شدت بیاعتنا کرده است. عدم جدیت ارگانهای امنیتی در مقابل جنگ افروزان و دزدان باعث بیاعتمادی مردم نسبت به دولت شده است. گسترش ترور و انتحار و آمدن گروههای تروریست مجهز به مواد انفجاری سنگین از آن سوی مرز تا قلب شهر کابل باعث ناامیدی مردم از دولت گردیده است. اینها در مجموع باعث شده اند که میان دولت و مردم فاصله ایجاد شود. از سوی دیگر محبوبیت بین المللی کرزی در نزد حامیانش نیز به حداقل رسیده است. حتا گاهی از او و تیماش با اصطلاحات اهانت آمیزی یاد شده است؛ روزنامهی گاردین پیش از انتخابات ریاست جمهوری نوشته بود که افغانستان توسط خرها رهبری میشود. زمانی رابرت گیتس در سنای آمریکا اعلام کرده بود که آنها نمیتوانند افغانستان قرون وسطی را به قرن بیستم انتقال دهند. اکنون وزیر دفاع انگلیس با همان الفاظ میگوید که مأموریت سربازان آنها کشاندن افغانستان قرن سیزدهم به قرن بیست و یکم نیست. حالا کرزی میخواهد برای جبران عدم مشروعیت دولتش دست به دامان قبیله شود تا شاید ریشسفیدان قبیله از طریق یک جرگهی قبیلوی از او پشتیبانی کنند.
در چنین وضعیتی، و در فقدان طرح و برنامهی مشخص از سوی دولت برای مصالحه، جرگهی مشورتی صلح به کلاف سردرگمی تبدیل شده است که کرزی سعی دارد آن را برای حریفان ملی و بین المللیاش ببافد. سخنان افتتاحیهی آقای کرزی در روز اول جرگه نشان داد که سر این کلاف از پیش خود او نیز گم شده است. او شاید در تاریکی دست و پا میزند تا سر کلاف را پیدا کند ولی ندانسته و نخواسته کلاف را به گرهی بازنشدنی تبدیل خواهد کرد.
۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سهشنبه
این وطن هرگز برای من وطن نبوده است
دوستان عزیز سلام. شما را به خواندن شعری از لنگستون هیوز، شاعر سیاه پوست آمریکایی دعوت می کنم. این شعر زمانی فریاد در گلو مانده ی انسان سیاه پوست آمریکایی بود که برای احقاق حق شهروندی اش در آمریکا مبارزه می کرد. اکنون دیگر یک سیاه پوست در بالاترین مقام دولتی در آمریکا قرار گرفته است. قطعاً آمریکا از این مایه ظرفیت و قلب بزرگ مردم اش به خود می بالد.
اما این شعر بعد از ده ها سال از سرودن اش همچنان زبان حال ما در افغانستان است. تبعیض و بی عدالتی و خود خواهی و انحصار و تعصب و تجاوز و جهل و دروغ و فریب و ظلم و استبداد و نامردمی های بی شماری که هنوز در این کشور روا داشته می شود، بدون آنکه چشمی برای دیدن باشد و گوشی برای شنیدن و دلی برای احساس کردن و وجدانی برای تکان خوردن و پرسیدن و غیرتی برای جوشیدن وجود داشته باشد، نشان می دهد که «این وطن هرگز برای من وطن نبوده است».
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج گل ساخته گی وطن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارگان فراگستر می شود؟
سفیدپوستی بی نوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند،
سیاه پوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم،
سرخ پوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی بی پایان دیرینه سال
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز،
کار انسان ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان آز و طمع.
من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاه پوستم، خدمت گزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بی نواترین کارگری که سال هاست دست به دست می گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادگان» را بنیان بگذارم.
آزاد گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه می بایست بشود نشده است
و باید بشود!
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن من است.
ــ از آن بی نوایان، سرخ پوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین شان، درد و ایمان شان،
در ریخته گری های دست هاشان، و در زیر باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما می باید سرزمین مان را، آمریکا را، بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم می باید
سرزمین مان، معادن مان، گیاهان مان، رودخانه هامان،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!