۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

بحران هویت ملی در افغانستان

اشاره: این نوشته در شماره چهارم هفته نامه «قدرت» به چاپ رسیده بود.


افغانستان از لحاظ ساختار اجتماعی یک کشور به شدت متشتت و پراکنده است. این کشور از بدو تشکیل خود به عنوان یک «کشور» تا هنوز نتوانسته است که میان گروه های مختلف باشندگان خود پیوند ارگانیک ایجاد کند و مفهوم ملت را پدید بیاورد. تعلقات طایفه ای، قومی، منطقه ای و مذهبی- دینی با تمام شدت خود بر روابط و مناسبات اجتماعی مردم این کشور حاکم بوده و شکاف های به وجود آمده بر مبنای این تعلقات بسیار عمیق بوده است. این تعلقات باشندگان این کشور را به هویت های جداگانه تقسیم کرده است، هویت هایی که نتوانسته اند همدیگر را بپذیرند؛ گاهی با هم جنگیده اند، گاهی یکی بر دیگران چیره شده و به سرکوب آن ها پرداخته است. در هر صورت، همواره یک حالت خصمانه میان آن ها حاکم بوده است.
البته نباید فراموش کرد که اکثر کشورهای متمدن و ملت های واحد جهان از لحاظ ساختار اجتماعی تنوع بسیار گسترده دارند. اما با پیدایش دولت های ملی این تنوعات در بستر تاریخ مشترک ملی و تعلقات ملی که از آن به نام همسرنوشی ملی یاد می کنند، به هویت واحدی به نام «هویت ملی» دست یافته اند. هویت ملی حلقه‌ای است که همه ی باشندگان یک کشور را، صرف نظر از هر گونه تعلق دیگر آنان از قبیل تعلقات قومی، مذهبی، نژادی، زبانی و غیره، به هم پیوند داده است. به همین خاطر است که همه ی افرادی که در یک کشور واحد زندگی می کنند خود را در رابطه با ملت های دیگر با این هویت تعریف می کنند و با این هویت با دیگران در ارتباط می شوند. البته این بدان معنا نیست که هویت ملی سایر هویت های افراد از قبیل هویت زبانی، مذهبی- دینی، قومی، طایفه ای و غیره را کاملاً نابود می‌سازد. این هویت ها همچنان باقی می مانند و امکان از بین رفتن آن ها نیز ناممکن است، زیرا به ساده ترین دلیل این هویت ها بیانگر بخشی از واقعیت وجودی، تاریخی و فرهنگی افراد و جوامع است. ممکن است گاهی بر سر تعلقات و هویت ها میان افراد و گروه ها جدال واقع شود، اما نمی توان سطوح مختلف هویت های آن ها را به عنوان یک واقعیت در هستی افراد و گروه ها نابود کرد مگر اینکه خود آن ها را کاملاً از صحنه برداشت. ظاهراً کسانی که با گرایش های فاشیستی به دیگران دیده اند نابودی هویت های دیگر را با نابودی افراد و جوامعی که به آن هویت ها متعلق بوده اند روی دست گرفته اند. تاریخ بشر از قدیم تا عصر حاضر نمونه های زیادی از این نوع برخورد با هویت های دیگر را شاهد بوده است.
اما سخن ما در چارچوب دولت های ملی است که از قرون هفدهم و هجدهم به وجود آمدند و در محدوده ی جغرافیایی کشورها تسلط یافتند و قلمرو تسلط آن ها در این مرزهای جغرافیایی محدود شد. در این قلمرو جغرافیایی و در تحت تسلط دولت واحد ملی، مفهومی به نام «ملت» شکل گرفت و هویت ملی نیز پس از آن به عامل پیوند دهنده ی آن ها تبدیل شد. همانگونه که ذکر شد، هویت ملی در تمام کشورها با حفظ هویت های دیگر افراد و گروه های اجتماعی به وجود می آید و تمام هویت های دیگر را با یک هویت برتر پیوند می دهد. کشورهای امروزی همه قلمرو یک دولت ملی و متعلق به یک ملت واحد می باشند. افغانستان نیز با چنین ساختاری به نام یک کشور واحد یاد می شود و دارای یک دولت ملی می باشد و قاعدتاً باید متعلق به یک ملت واحد دانسته شود. بنابراین سخن ما در مورد «هویت ملی» در افغانستان نیز از این مبنا ریشه می گیرد و به هیچ صورت بحث ما در باره ی سابقه ی تاریخی دور و دراز افغانستان پیش از شکل گیری آن با این نام و نشان نیست.
با تکیه به نکات بالا، سوال این است که تاریخ افغانستان به عنوان یک کشور با مفهوم جدید، با این هویت های متعدد قومی، طایفه ای، زبانی، مذهبی، دینی و غیره چگونه برخورد کرده است؟ آیا این کشور توانسته است که از بدو پیدایش خود به عنوان یک کشور واحد به خلق هویت ملی برای پیوند دادن هویت های پراکنده ی قومی، زبانی، مذهبی و ... موفق شود؟
برای بررسی این سوالات به توضیح مفهوم ملت و هویت ملی می پردازیم تا در روشنی آن بررسی این مفاهیم و نفی و اثبات آن ها در افغانستان ممکن شود.


ملت و هویت ملی:

با توجه به اشاره هایی که در بالا آمد، به صورت مشخص و روشن می توان گفت که ملت یکی از اضلاع سه گانه ی مثلثی است که در پیوند متقابل، همدیگر را به وجود می آورند. آن دو ضلع دیگر عبارتند از کشور و دولت ملی. یعنی ملت عبارت از تمامی افرادی اند که در قلمرو جغرافیایی یک کشور و در تحت حاکمیت یک دولت ملی به سر می برند. این تعریف ظاهراً هم ساده است و هم جامع. اما باید نکاتی را در آن بیشتر روشن ساخت.
اول، حاکمیت دولت باید بر سراسر کشور به عنوان یک قلمرو واحد جغرافیایی وجود داشته باشد تا بتواند در تعیین و تعریف مفهوم ملت و کشور نقش خود را بازی کند. وقتی حاکمیت دولت ناقص باشد و نتواند تمامی قلمرو جغرافیایی کشور را تحت تسلط خود دربیاورد نمی تواند به معنای واقعی کلمه دولت ملی لقب بگیرد. ملت نیز هرگاه خود را تابع یک حاکمیت دولت ملی نشمارد، یا بخش هایی از آن از دایره ی تسلط حاکمیت ملی دولت بیرون بماند، نمی تواند به عنوان یک ملت واحد شناخته شود. البته این نکته را نیز باید یادآوری کرد که حاکمیت ملی دولت به هیچ وجه با زور و اعمال فشار و جبر به دست نمی آید، بلکه حاکمیت ملی دولت باید بیانگر تعلق افراد به آن باشد. یعنی حاکمیت ملی یک پدیده ی جبری نیست، بلکه ناشی از پذیرش رضایتمندانه‌ی افراد است. اگر حاکمیت دولت با زور و جبر همراه باشد دیگر تفاوتی بین سلطه ی امپراتوران قدیم که با شمشیر و لشکرکشی و خونریزی به فتح قلمروهای گسترده می پرداختند با حاکمیت دولت های ملی باقی نمی ماند. پس شکل گیری ملت فرایندی است که بر خواست و رضایت اعضای آن تکیه دارد.
دوم، وقتی از پذیرش حاکمیت ملی توسط افراد ملت سخن می گوییم، باید به ماهیت دموکراتیک دولت ها نیز توجه کنیم. یعنی دولت های ملی نمی تواند با ماهیت استبدادی به وجود بیاید، زیرا استبداد به صورت طبیعی متکی بر زور است و به سرکوب افراد و جوامع می پردازد. این نکته در واقع بیانگر سرکوب هویت های دیگر است، زیرا افراد با هویت های خود با همدیگر تعلق پیدا می کنند. بنابراین مفهوم ملت زمانی شکل می گیرد که حاکمیت دولت، حاکمیت دموکراتیک بوده و از راه های دموکراتیک به وجود آمده باشد.
سوم، مفهوم حاکمیت ملی، به ویژه اختیاری بودن آن، ما را به مفهوم بسیار مهم دیگری هدایت می کند که عبارت از احساس «هم سرنوشتی سیاسی» است. هم سرنوشتی سیاسی به این معناست که تمام افراد یک ملت از لحاظ سیاسی خود را در سرنوشت همدیگر شریک بدانند و به طور یکسان از تحولات سیاسی تأثیر بپذیرند. یا به تعبیر دقیق تر، آن‌ها خود را در تأثیراتی که تحولات سیاسی ممکن است بر بخشی از مردم بگذارند، شریک بدانند. مثلاً اگر حکومت تغییر می کند، اگر برنامه ی تازه ی ملی روی دست گرفته می شود، اگر پروژه های انکشافی تطبیق می شود، اگر سیاست کشور در قبال تحولات خاصی تصمیم خاصی می گیرد باید برسرنوشت تمام افراد ملت تاثیرات یکسان بگذارد. بنابراین، همسرنوشتی سیاسی همان چیزی است که از باشندگان یک کشور پیکره ی واحدی به نام ملت می سازد.
چهارم، زمانی می توان از تأثیرگذاری های یکسان تحولات بر تمام باشندگان یک کشور و از همسرنوشتی آنان سخن گفت که حاکمیت ملی حاکمیت واحد و غیرقابل تجزیه باشد. اگر کشور عملاً تحت تسلط حاکمیت های متعدد باشد و برخورد یکسان با تمام اعضا و گروه های اجتماعی شامل در یک ملت وجود نداشته باشد نمی توان از همسرنوشی سیاسی و از حاکمیت ملی سخن گفت. این سخن هم به عدم تسلط دولت بر بخش هایی از کشور اشاره دارد و هم به برخورد های چندگانه با شهروندان. برای اینکه هم بتوان حاکمیت واحد سیاسی را حفظ کرد و هم از برخورد چندگانه با شهروندان جلوگیری نمود و هم همسرنوشی سیاسی در تحت حاکمیت دولت برای تمامی شهروندان را محفوظ نگه داشت حاکمیت دولت را باید موکول به «حاکمیت قانون» ساخت. یعنی دولت زمانی دولت ملی است که تسلط آن قانونی باشد و مطابق قانون برخوردی یکسان با تمام شهروندان داشته باشد.
وقتی همسرنوشتی سیاسی به وجود آمد همه ی شهروندان با همدیگر در چارچوب حاکمیت یک دولت ملی واحد و قلمرو جغرافیایی یک کشور واحد یک تعلق سیاسی پیدا می کنند که از آن به نام ملت یاد می کنند. این تعلقات افراد را به هویت واحدی می رساند که به نام «هویت ملی» یاد می شود. هویت ملی در چارچوب آن تعلقات سیاسی و تاریخی مشترک به چتری می ماند که همه ی تعلقات و هویت های دیگر را در درون خود می گنجاند، بدون آن که به سرکوب و نفی آن ها بپردازد. به تعبیر دیگر اگر هویت را «من» مشترک دارندگان آن بدانیم، تمام افراد و گروه هایی که یک ملت را ایجاد می کنند، از «من»‌های مختلف شان یک «ابرمن» واحد ایجاد کنند که همگی در آن خود را شریک می دانند. این «ابرمن» همان «من مشترک ملی»، یا «هویت مشترک ملی» است که نقطه‌ی پیوند همه‌ی اعضا است.
با توجه به نکات بالا «ملت» و «هویت ملی» در مفهوم جدید خود یک امر سیاسی- حقوقی است، یعنی در حیات مشترک سیاسی شهروندان یک کشور و با برخورد قانون مند و مساویانه ی نظام سیاسی با آن ها در جریان تاریخ آن کشور به وجود می آید. سیاسی و حقوقی بودن ماهیت ملت و هویت ملی بر نقش محوری دولت و رفتار سیاسی آن در تکوین این دو امر نیز اشاره دارد. پس سوال ملت و هویت ملی را پیش از هرکس دیگر باید از دولت و نوع رفتار سیاسی آن در قلمرو جغرافیایی کشور با اعضای ملت پرسید.
روایت و قضاوت تاریخ رسمی کشور نیز آیینه ای است که چهره ی مشترک این ملت را بازتاب می دهد. در واقع تاریخ رسمی کشور روایت دولت از وقایع و حوادث تاریخی کشور است. از این رو نوع رفتار سیاسی دولت را با شهروندان و با قلمرو جغرافیایی کشور می توان از نوع روایت دولت از تاریخ کشور و حوادث و شخصیت های تاریخی آن دریافت کرد.
هرچند گاهی در تکوین ملت بر ضرورت یکسانی فرهنگی نیز تأکید می کنند و از فرهنگ مشترک، زبان مشترک و دین مشترک نیز به عنوان اجزای سازنده ی ملت یاد می کنند، اما وقتی به ساختار و ترکیب ملت های امروز جهان نگاه کنیم می بینیم که اکثریت قریب به اتفاق ملت ها از یکسانی فرهنگی، زبانی و دینی برخوردار نیستند و حتا تنوع در این عرصه ها روز به روز رو به افزایش است. در درون کشورها زبان ها، ادیان و فرهنگ های متعددی وجود دارند، و نیز زبان ها، ادیان و فرهنگ های متعددی میان کشورهای مختلف مشترک اند. همان گونه، اقوام و نژاد های متعدد نیز چنین هستند. ما بدون اینکه نقش موثر آن ها را در استحکام پیوند ها میان اعضای یک ملت رد کنیم براین نکته تأکید می کنیم که فرهنگ، زبان، دین و نژاد مفاهیم فراملی هستند و نمی توان آن ها را سازنده ی مفهوم ملت در نظر گرفت. پس «ملت» یک مفهوم تاریخی- سیاسی و حقوقی است و صرفاً در جریان تاریخ و با موقف مساوی و قانونمدار شهروندان در مقابل دولت شکل می گیرد.
وقتی ملت را یک پدیده ی تاریخی و سیاسی بدانیم، در بررسی این مفهوم در افغانستان نیز باید از تاریخ و سیاست و رفتار سیاسی دولت در این کشور سخن گفته و موقف تاریخی و سیاسی گروه های مختلف اجتماعی آن را بررسی کنیم. باید سوال کرد که آیا نقش سیاست و نظام های سیاسی و حکومت های افغانستان نسبت به تمام مردم افغانستان همسان بوده و آیا همه ی مردم افغانستان در تاریخ سیاسی این کشور حضور و موقف یکسان داشته اند؟ آیا اراده ی حکومت ها در این کشور ممثل خواست همه ی مردم بوده است؟
با نگاهی به تاریخ معاصر افغانستان، این کشور از بدو تشکیل خود در زمان احمدشاه درانی در سال 1747 تا هنوز نتوانسته است میان تمام اقوام و گروه های اجتماعی مختلف همسرنوشتی سیاسی و احساس مشترک ملی ایجاد کند. احمدشاه درانی با زور شمشیر و لشکر امپراتوری بزرگی ایجاد کرد. ولی افغانستان در زمان او نه مرزهای جغرافیایی معینی داشت و نه دولت او دولت ملی بود، زیرا هیچ یک از خصوصیاتی که برای دولت ملی برشمردیم در حکومت او وجود نداشت. بعد از او نیز تا بیشتر از یک قرن دیگر میراث او میان شاهزادگان و نیز در اختلافات طایفه ای ابدالی ها و محمدزایی ها مورد منازعه بود و عملاً تقسیم شده بود. امیرعبدالرحمان اولین کسی است که حکومت متمرکز سیاسی را در افغانستان ایجاد کرد و قسمت اعظمی از مرزهای جغرافیایی کشور نیز در زمان او معین شد. اما اولاً حکومت او نیز مثل اسلافش یک حکومت طایفه ای و خانوادگی بود، ثانیاً حاکمیت او با زور شمشیر و لشکر و خونریزی هایی بی‌شمار تسجیل شد. با این وضعیت سرزمین افغانستان هرچند روی نقشه ی جغرافیایی نام و نشان امروزی خود را یافت اما حکومت استبدادیِ طایفه ای- قومی آن به هیچ وجه نگذاشت که قلمرو حکومت در ذهن و احساس مردم افغانستان به عنوان یک کشور واحد شکل بگیرد و مردم افغانستان هرگز حاکمیت آن را به عنوان یک حاکمیت ملی نپذیرفتند. بخش های مختلف مردم افغانستان نیز خود را تنها متعلق به مناطق قومی و مذهبی خود شان می دانستند. دلیل آن نیز روشن بود: هم باشندگان مناطق قومی دیگر احساس تعلق و امنیت آن ها را از بین می بردند و با آن ها به شکل غریبه برخورد می کردند و هم نظام حاکم با آن ها برخورد دوگانه داشت و در مقابل سرنوشت و حقوق شهروندی آن ها احساس مسئولیت نمی کرد. این مسأله باعث شده است که مناطق مختلف افغانستان نه تنها نسبت به همدیگر احساس همسرنوشتی نکنند، بلکه در اثر برخوردهای دوگانه و قومی- طایفه ای حکومت استبدادی میان آن ها خصومت های اجتماعی نیز شکل بگیرد. این روحیه در زمان حکومت های بعدی نیز حفظ و حتا تقویت شده است، زیرا حکومت های بعدی مخصوصاً حکومت مجاهدین و طالبان سیاست های دوگانه و فاشیستی را بسیار سازمان یافته تر و برهنه تر اجراکردند و امنیت و احساس تعلق مردم افغانستان را تا محدوده های روستاها، و یا حداکثر تا مرزهای قومی و قبیلوی شان محدود ساختند. بنابراین، افغانستان به عنوان یک سرزمین واحد و مشترک برای تمام ساکنین آن هیچ گاه شکل نگرفت و گروه های اجتماعی مختلف آن سرنوشت سیاسی خود را از همدیگر جدا پنداشتند و هیچ نسبتی که حاکی از تعلق و رابطه ی ملی میان آن ها باشد در آن به وجود نیامد. حاکمیت دولت های افغانستان نیز با این برخوردهای فاشیستی و دوگانه مجال ملی شدن را از خود گرفتند.
تاریخ رسمی در افغانستان نیز یک تاریخ قومی است. در روایت های رسمی از تاریخ این کشور حضور بعضی از اقوام و گروه های اجتماعی بسیار کم رنگ و حتا منفی بازتاب داده شده است. مثلاً نسل چنگیز دانستن هزاره ها پیش از آن که با هدف بیان یک واقعیت بوده باشد، بیانگر منفی و محکوم جلوه دادن هویت و هستیِ هزاره ها در تاریخ رسمی این کشور بوده است. افتخارات تاریخی افغانستان، مخصوصاً در دو صد و پنجاه سال اخیر نیز افتخارات قومی بوده است. روحیه ی قومی حاکم بر تاریخ افغانستان باعث شده است که حتا دست به قهرمان پردازی های دروغین زده شود. روایت قومی از تاریخ این کشور باعث تناقضات در ارزیابی و قضاوت بخش های مختلف مردم افغانستان از حوادث و شخصیت های تاریخی این کشور شده است. امیرعبدالرحمان برای کسانی «ضیاءالمله والدین» بود و به عنوان بنیانگذار اولین حاکمیت متمرکز سیاسی مورد افتخار و احترام، اما برای کسانی به عنوان یک مستبد خونخوار قابل سرزنش و نفرت. حبیب الله کلکانی نیز برای کسانی «خادم دین رسول الله» و «عیار»ی از تبار عیاران خراسان قدیم است و برای کسانی دیگر یک بی سواد و دزد سرگردنه. همین گونه القابی مثل «بابا» ، «نیکه» و «قهرمان ملی» نیز پذیرش ملی پیدا نکرده و صرفاً ارضاء کننده ی روحیه ی قهرمان پردازی های قومی و طایفه ای بوده است. بنابراین، بخش های مختلف مردم افغانستان نه قرائتی یکسان از تاریخ این کشور دارند و نه حضور یکسان در تاریخ رسمی این کشور.
وقتی گروه‌های اجتماعیِ خاصی از تاریخ افغانستان غایب باشند، و هویت تاریخیِ تعریف شده برای کشور را یک هویتِ قومی بیابند، و نیز بیرون از مرزهای جغرافیایی قوم خود، خود را غریبه بیابند و از حقوق شهروندی برخوردار نباشند، و نظام سیاسی حاکم بر خود را نیز بر اثر زور شمشیر و چماق و تفنگ گردن نهاده باشند، احساس خودی‌اش را نسبت به کشور و دولت و تاریخی که برایش نقل شده است از دست می‌دهند. با چنین وضعیتی نه می‌توان از ملت واحد در افغانستان سخن گفت و نه از هویت ملی.
افغانستان در دوران حاکمیت دولت جدید همچنان با سوال «ملت شدن» و یافتن هویت ملی طرف است. آیا می توان گفت که حاکمیت دولت جدید رفتار سیاسی آن با مردم افغانستان زمینه ی تکوین ملت و هویت ملی را برای افغانستان مساعد ساخته است؟ برای رسیدن به پاسخ، در قدم اول باید جواب این سوال ها را برای خود روشن ساخت: آیا دولت جدید یک دولت دموکراتیک و تابع حاکمیت قانون است؟ آیا دولت جدید با مسایل جاری در کشور برخورد عادلانه و ملی داشته است یا همچنان قومی عمل می کند؟ آیا اقوام و گروه های مختلف اجتماعی این کشور از حضور و موقعیت عادلانه و برابر در سیاست دولت جدید برخوردار اند؟ آیا با افراد مختلف در ادارات دولتی و نیز در مناطق مختلف افغانستان نظر به نعلق قومی، طایفه ای، مذهبی، زبانی، سمتی و .... برخوردهای دوگانه و تبعیض آمیز صورت نمی گیرد؟ آیا تاریخ افغانستان در روایت های رسمی حضور شایسته ی تمام اقوام و گروه های اجتماعی را پذیرفته است؟ با توجه به جواب این سوالات می توان به پاسخ این سوال نیز دست یافت که آیا دولت جدید افغانستان یک دولت ملی است؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

خداوندگار الموت

حشاشین نام فرقه ای است که در دوران حکومت سلجوقیان بر قسمت هایی از ایران تسلط یافتند. این فرقه از مصریان فاطمی بریدند و در شمال ایران مسکن گزیدند و آنچه را خود «دعوت تازه» می خواندند آغاز نمودند. در رأس این فرقه کسی بود به نام حسن صباح(وفات 1124). او در سال 1090 قلعه ی مستحکمی را بر فراز کوه البرز به تصرف درآورد که دست نیافتنی بود و بر راه های مهم اشراف داشت.
این قلعه به نام «قلعه ی الموت» مشهور است. او از این قلعه گروهش را رهبری می کرد. او با تلقینات مذهبی و با شیوه ی خاصی از میان پیروانش گروهی فدایی تربیت کرده بود که برای از بین بردن مخالفان او دست به ترور می زدند. بدین سان حسن صباح اولین گروه تروریستی سازمانیافته را در تاریخ به نام خود ثبت کرد. فداییان او وحشت بزرگی را در تمام خاور میانه به وجود آورد.
از الموت، این «آشیانه ی عقاب»، خداوندگار بزرگ لشکرکشیِ تروریستیِ خود را شروع کرد که در سراسر شرقِ نزدیک محسوس گشت. در رأس این فرقه استادی مهتر بود و در پایین ترین درجه فداییان بودند که به هرکاری دست می زدند و جان خود را به خطر می انداختند و آدم کشی را به مرحله ی هنر می رساندند. یکی از قربانیان ممتاز آنها وزیر معروف سلطان ملکشاه سلجوقی و یارِ دبستانیِ خداوندگار الموت، خواجه نظام الملک طوسی بود که در سال 1092 در راه بغداد به قتل رسید.
نام حشاشین را صلیبیون به آنها دادند؛ بدان سبب که احتمالاً استاد بزرگ به فداییان مزبور دارویی می خوراند تا آنها را برای مأموریت های ماجراجویانه آماده کند. گزارشی روشن، اما دست دوم، از این دارو خوردن از مارکوپولو باقی مانده است که در سال 1271 یا 1272 –حدود شانزده سال پس از ویرانی آن به وسیله ی هلاکو- از مجاورت الموت عبور کرده بوده است. صحنه در باغی با شکوه که بر گِرد قصر زیبایِ استادِ مهتر قرار داشت، اتفاق افتاد:
استادِ مهتر در دربار خود تعدادی جوان 12 تا 20 ساله را که ذوق سربازی داشتند، نگهداری می کرد و سپس وی آنها را هر 4 یا 6 یا 10 تن به یک بار وارد باغ می کرد. اول آنها را وادار به آشامیدن نوشابه ی خاصی می نمود که آنها را در خواب عمیقی فرو می برد. بعد تعدادی از ندیمانش را وامی داشت که آنها را بردارند و به داخل برند. بدین طریق آنها وقتی بیدار می شدند خود را در بهشت می یافتند.
هنگامی که بدین گونه بیدار می شدند و خود را در مکانی آنچنان زیبا می یافتند تصور می کردند که در بهشت واقعی هستند. بانوان و دوشیزگانی زیبا برای خشنودی دل شان با آنها عشقبازی می کردند. بدین طریق هرگاه استادِ مهتر می خواست یکی از شاهزادگان را بکشد به یکی از این گونه جوانان می گفت: «تو برو و فلان و فلان را بکش. وقتی که برگردی فرشته ی من تو را به داخل بهشت خواهد برد و اگر بمیری فرشتگان خویش را می فرستم که تو را به بهشت بازگردانند».
بدین ترتیب حسن صباح فداییانی تربیت می کرد که برای خواست او با ایمان مذهبیِ تردید ناپذیری دست به ترور می زدند. این فرقه از لحاظ اعتقادات مذهبی بسیار کم اهل تسامح بودند و معتقد بودند تنها جنبه ی ظاهری و لفظی معنای قرآن برای عامه معلوم است و معنای باطنی و داخلی آن، فقط برای عده ی قلیلی از گروندگان مفهوم تواند بود. این گروه با این دیدگاه مخالفین خود را با ترور از بین می بردند.


بر اساس کتاب «شرق نزدیک در تاریخ»، نوشته ی فلیپ خوری حتی، ترجمه ی دکتر قمر آریان زرین کوب، صص 299- 302

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

دو چهره‏ی قدرت(تأملی در برخورد دوگانه‏ی قدرت‏های انحصاری با مردم)

اشاره: این نوشته قبلاً در شماره ی اول هفته نامه ی «قدرت» مورخ 6 جوزا 1389 به چاپ رسیده بود.


قدرت سیاسی همواره يكي از مسايل سوال برانگيز در فلسفه‌ي سياسي، و به همان اندازه يك پديده‌ي وسوسه‌انگيز در عمل سياسي بوده است. همه‌ي انسان‌ها كمابيش در تلاش دست يافتن به قدرت سیاسی بوده، يا حداقل بد شان نمي‌ آمده است كه به آن دسترسي داشته باشند. در عين حال، قضاوت غالب نسبت به قدرت سیاسی همواره قضاوت منفي بوده و آن را يك پديده‌ي نه چندان خوب مي‌‌دانسته اند و به قدرتمندان همواره با ديد شكاك و منفي نگاه مي‌‌كرده اند. قضاوت‏های عمومی نسبت به سیاست نیز متأثر از این نگاه دوگانه به قدرت بوده است؛ علی‌الاغلب سیاست را با فریب‌کاری و دو رویی و فرصت‌طلبی و دروغ‌پراکنی و امثال آن توأم می‏‌دانسته و سیاست‌مداران را آدم‌های فرصت‌طلب دروغ‌گو فکر می‏کرده اند، ولی نادر بوده اند کسانی که زمینه‏ای برای دست یازیدن به سیاست و قدرت، یا استفاده از آن پیدا کرده باشند و از آن احتراز کرده باشند. این برخورد متناقض و دوگانه با سیاست و قدرت از کجا ریشه می‌گیرد؟ چرا انسان‌ها در مقام قضاوت نسبت به این پدیده منفی‌نگر بوده و اما در مقام عمل همیشه به آن التفات داشته اند؟

اين دوگانگی در مقام عمل سیاسی و هنگام استفاده از قدرت به وجود می‌آید، زيرا قدرت باعث مي ‌شود كه انسان‌ها در دو موقف جداگانه نسبت به هم قرار بگيرند كه كاملاً متضاد هم اند: يكي كساني كه مستقيماً به قدرت دست دارند و صاحبان قدرت اند. آن‌ها «عاملان قدرت» اند و قدرت در خدمت آن‌ها قرار دارد؛ براي آنان آسايش مي‌‌آورد و آن‌‌ها را از امكانات زندگي و رفاه برخوردار مي‌‌سازد. دو ديگر كساني كه از قدرت سهمي ندارند و قدرت بر آن ‌ها اِعمال مي‌‌شود. این‌ها را «تابعان قدرت» می‌نامیم، و قدرت همواره براي برآورده شدن خواست‌‌هاي عاملان خود آن‌‌ها را در خدمت خود قرار داده و بر آن‌‌ها فشار آورده است.

عاملان قدرت هميشه تابعان قدرت را در مقابل خواست‌‌ها و تمايلات خود مغلوب مي‌سازند. از اين رو قدرت باعث اين تعارض بزرگ در روابط انسان‌ها مي‌شود كه يكي حكم براند و ديگري بايد محكومِ حكم او باشد؛ يكي از امتياز قدرت استفاده كند و ديگري بايد براي رسيدن او به اين امتياز قرباني شود؛ يكي از همه چيز برخوردار باشد و ديگري براي برخوردار شدن او از همه چيز، رنج بكشد؛ يكي زندگي را تماشاگاه لذت‌آوري بيابد و ديگري بايد گلادياتور ميدان تماشاگاه او باشد تا لذت او فراهم شود... پس در عمل قدرت همواره با دو چهره ظاهر شده است: چهره‏ای برای عاملان قدرت و چهره‏ای دیگر برای تابعان قدرت. پس قدرت برای کسانی مایه‌ی آسایش و برخورداری بوده است و برای کسانی دیگر عامل سرکوب و قتل و ویرانگری. این چهره‏ی دوگانه باعث به وجود آمدن آن دید دوگانه نسبت به قدرت شده است.

با وجود این چهره‏ی دوگانه، قدرت به عنوان يك ضرورت اجتماعي و یک پدیده‏ی ناگزیر اجتماعی نيز مطرح است. زندگی اجتماعی از یک سو نیازمند استفاده از قدرت است و از سوی دیگر خود پدیدآورنده‏ی «قدرت سیاسی» نیز است، یعنی قدرت سیاسی به صورت طبیعی از درون روابط اجتماعی خلق می‏شود و بر روابط و مناسبات اجتماعی مسلط می‏گردد.

می‏دانیم که جامعه ناگزیر از اداره و تنظیم روابط و اجرای امور اجتماعی است. قدرت در این مقام نقش اجرایی بازی می‌کند و اجرای هر کاری به وجود آن وابسته است. این نقش قدرت را می‌توان «نقش کنشی» خطاب کرد. از سویی دیگر قدرت عاملی است برای مقابله با عوامل بازدارنده و متعارض. در این نقش قدرت به سرکوب تمام نیروهایی می‏پردازد که نقش کنشی او را به چالش می‏کشند. این نقش را می‌توان «نقش واکنشی» نام گذاشت. نقش کنشی زمينه‌ي تحقق خواست‌‌هاي صاحبش را فراهم می‏سازد و نقش واکنشی به سرکوب نیروهای متعارض و منافی می‏پردازد. زندگی اجتماعی به صورت طبیعی هم ما را به نقش کنشی قدرت نیازمند می‌سازد و هم با نقش واکنشی قدرت دچار، زیرا وقتی شما می‌خواهید کاری در جامعه صورت گیرد قدرت را به کنش می‌اندازید، اما وقتی خود می‏خواهید در مقابل قدرت ایستاد شوید قدرت در مقابل شما واکنش نشان می‌دهد. پس ما از يك طرف به قدرت نيازمنديم و از طرف ديگر با آن هميشه در جدال قرار داريم. چگونه مي ‌توان با این تعارض کنار آمد؟

شناخت و درك ما از قدرت متأثر از تجربه‌ي تاريخي ما از آن است؛ يعني نمي‌‌توان درك انتزاعي و ذات‌گرايانه از قدرت داشت. این نکته در مورد معرفت بشری در تمامی مسایل انسانی صدق می‏کند. پس ماهيت درك ما از قدرت، تاريخي و تجربي است و بايد در ارزیابیِ قضاوت و نوع نگاه ما به قدرت سیاسی نیز به تاریخ و تجربه‏ی مان از این پدیده توجه کنیم. تاریخ و تجربه‏ی تاریخی ما نشان می‏دهد که ما بیشتر با کدام یک از نقش های دوگانه‏ی قدرت مواجه بوده ایم و متناسب با آن با کدام یک از چهره‌های قدرت بیشتر آشنا شده ایم.

كساني كه در موقف عاملان قدرت قرار داشته اند و یا با قدرت رابطه‏ی نزدیک‌تر داشته اند، با قدرت به عنوان عامل سرکوبگر و محدود کننده و حتا يك خطر بيگانه بوده اند و براي آنان این چهره‏ی قدرت تا حدود زيادي ناشناخته مانده است. قدرت براي آن‌ها امكاني بوده است كه هم مي‌توانسته اند به وسيله‌ي آن به خواست‌‌ها و تمايلات شان برسند و هم حس برتري‌جويي و بزرگي‌طلبي خود را ارضاء كنند. بنابراین، قدرت براي آن‌ها «قدرت لذت‌آور» بوده است. اما كساني كه در موقف تابعان قدرت بوده اند، همواره سرنوشت و خواست‌هاي خود را قرباني قدرت حاكم بر خود يافته اند. بنابراین ديد آنان نيز زير تأثير اين تجربه‌ي تاريخي شان منفي بار آمده و قدرت براي آن‌ها هميشه «قدرت سركوبگر» جلوه کرده است. كساني كه مزه‌ي قدرت را نچشيده باشند و قدرت هيچ‌گاه پاسخگوي نيازهاي شان نبوده باشد، چگونه مي‌‌توانند از «لذت قدرت» سر دربياورند؟ همچنان آناني كه هميشه از قدرت استفاده كرده و بر قدرت سوار بوده اند و این پدیده نيرويي براي برآورده شدن خواست‌هاي آنان بوده است، چگونه مي‌توانند «مرارتِ قدرت» را درك كنند؟

از جانبی دیگر، چهره‏ی دوگانه‏ی قدرت بیانگر برخورد استبدادی آن نیز است؛ یعنی در جوامعی که قدرت دو چهره‏ی متعارض داشته است، در واقع از آن به صورت استبدادی استفاده شده است. در نظام‌های استبدادی قدرت همیشه با چهره‏ی دوگانه عمل می‌کند و شناخت از آن نیز دوگانه و متعارض است، زیرا در نظام‌های استبدادی قدرت انحصاری است و به نفع افراد و گروه‏های خاصی اعمال می‌شود. از این رو شکاف میان نظام و مردم، که در بالا از آن یاد کردیم، در نظام‌های استبدادی یک پدیده‏ی حتمی بوده و ناشی از شناخت بدبینانه‏ی مردم از قدرت می‏باشد.

تاریخی و تجربی بودن فهم ما از قدرت ما را به شناخت بستر اجتماعی قدرت و ساختار اجتماعی جامعه نیز رهنمون می‏سازد. نمي‌توان این پدیده را مجزا از جامعه‌اي كه با آن درگير است، مورد مطالعه قرار داد.

همانگونه که گفته شد نظام‌های استبدادی با انحصار قدرت شکل می‏گیرند. انحصار قدرت ممکن است کاملاً فردی باشد و یا گروهی. اما در هرصورت نوع برخورد آن با اقشار مختلف مردم توسط شکاف‌های اجتماعی تعیین می‌شود. ممکن است این شکاف‏ها شکاف قبیلوی یا قومی باشد، یا دینی و مذهبی، یا حزبی و گروهی، و یا حتا سمتی و زبانی و طبقاتی و جنسیتی. هر یک از این شکاف‌ها که عمیق‌تر باشد مبنای عمل سیاسی نیز خواهد بود و قدرت نیز بر مبنای این شکاف یکی از چهره‏های دوگانه‏ی خود را به دسته‌های مختلف مردم نشان خواهد داد. انحصار قدرت در هر شکل باعث هژمونی و برخورد دوگانه‏ی آن می‏شود. بنابراین برخورد دوگانه‏ی قدرت با اقشار و دسته‌های مختلف مردم از خصوصیات حتمی قدرت‌های انحصاری و استبدادی است.

مردم در نظام‌های استبدادی معمولاً از قدرت و سیاست فاصله می‏گیرند و نسبت به دولت نیز، به عنوان مرجع اعمال قدرت بی‏اعتماد و بدبین اند و حتا به آن نگاه دشمنانه دارند. به این خاطر است که نظام‌های استبدادی با برخورد شدید و انقلابی مردم ساقط می‏شوند و از زمامداران نیز با خشونت و خونریزی فراوان تقاص گرفته می‏شود. شاید سرنگونی نظام‏های استبدادی با حرکت‏های خشن و انقلابی سرنوشت محتوم آنان باشد، زیرا راهی دیگر برای انتقال قدرت وجود ندارد.

اما در نظام‌های دموکراتیک نه قدرت با چهره‏ی دوگانه عمل می‌کند و نه مردم از آن شناخت کاملاً دوگانه و متعارض دارند، زیرا قدرت از یک طرف تحت کنترول قانون قرار دارد و از گرایش‌های انحصارطلبانه‏ی آن جلوگیری می‌شود و از سوی دیگر منبع اصلی و اولیه‏ی قدرت سیاسی همواره مردم اند و بنابراین مردم می‌توانند تصمیم بگیرند که قدرت در چه جهتی و توسط چه کسانی اعمال شود. با این رویکرد نسبت به قدرت، میان مردم و نظام نیز شکافی ایجاد نمی‌شود و انتقال قدرت نیز همیشه بسیار مسالمت آمیز صورت می‏گیرد.

تاریخ استبدادی افغانستان و ساخت استبدادی قدرت در این کشور نیز باعث شده که این دوگانگی در شناخت مردم از قدرت بسیار برجسته باشد و شکاف میان چهره‏ی لذت‌آور و مثبت قدرت و چهره‏ی منفی و مرارت‌بار آن بسیار شدید شود. به دلیل قومی بودن ساختار قدرت در افغانستان، شکاف میان این دوچهره‏ی قدرت تا حدود زیادی بر شکاف قومی در این کشور منطبق بوده است. یعنی چهره‏ی مثبت و لذت‌آور قدرت برای قومی خاص که قدرت در انحصار شان بوده و یا از امکانات قدرت بیشتر بهره‌مند بوده اند چهره‌ی غالب‌تر بوده است. دیگران که در موقف تابعان قدرت بوده اند و همواره با واکنش قدرت در مقابل خواست‌های شان مواجه می‌شده اند، بیشتر با «مرارت قدرت» آشنا بوده اند و شناخت شان از قدرت منفی است.

قدرت سیاسی در افغانستان از آغاز تاریخ جدید آن با بنیانگذاری احمدشاه ابدالی طایفه‏ای عمل کرده است، اما با به قدرت رسیدن امیرعبدالرحمن گرایش قومی قدرت در مقابل اقوام دیگر بسیار بیشتر شده است، هرچند که در درون قبایل پشتون هنوز هم گرایش طایفه‏ای داشته است. برخورد قومی قدرت سیاسی در افغانستان نه تنها باعث شده که این دید دوگانه بر اساس شکاف‌های قومی در این کشور توزیع شود، بلکه باعث خصومت قومی نیز شده است. از این رو اقوامی که همیشه با واکنش قدرت مواجه بوده اند، نه تنها از آن فاصله گرفته، بلکه با حکومت نیز همیشه سر ستیزه و دشمنی داشته اند.

انتظار مردم از حکومت جدید نیز همین بود که برخورد انحصاری با قدرت و سیاست را از بین ببرد و چهره‌ی دموکراتیک و مردمی از آن به نمایش بگذارد. به همین خاطر بود که اقوام محروم در انتخابات‌های اول با شور و هیجان عجیبی شرکت کردند. متأسفانه برخورد قومی دولت بار دیگر خوش‌بینی‌های اولیه را از بین برد و مردم را نسبت به دولت بی‌اعتماد و بدبین ساخت و دیدیم که در انتخابات‌های اخیر علاقمندی مردم برای شرکت در انتخابات بسیار کمتر شده بود.

برای رفع این دوگانگی چهره‏ی قدرت در تاریخ افغانستان باید اولاً به بازنگری و باز روایت تاریخ این کشور پرداخته شود تا روشن شود که چهره‏ی مرارت‌آور قدرت ناشی از استبداد ریشه‌دار تاریخی در این کشور بوده است و سپس ساختار قدرت سیاسی در این کشور از انحصار نجات یابد و دموکراتیزه شود تا مردم خود را صرفاً در موقف تابعان محض و یک جانبه‌ی قدرت نبینند، بلکه احساس کنند که قدرت و سیاست اولاً یک ضرورت اجتماعی است و ثانیاً ناشی از اراده و تصمیم خود آنهاست. بدین‌سان می‌توان بی اعتمادی و بدبینی مردم نسبت به دولت را ترمیم کرد و حکومت‌سازی و تأمین حاکمیت ملی دولت را نیز ممکن ساخت.

آیا حکومت جدید قادر به چنین کاری خواهد بود؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

این کلافی که کرزی می بافد! (نگاهی به ابهامات و تناقضات جرگه ی مشورتی صلح)

اشاره: این نوشته در شماره ی دوم هفته نامه ی «قدرت»، مورخ پنج شنبه 13 جوزا 1389، منتشر شده است.



جرگه‏ ی مشورتی صلح، هرچند دو بار به تعویق افتاد، سرانجام برگزار شد. در به تعویق افتادن این جرگه هم مخالفت‏های حلقاتی از داخل کشور و هم فشارهای جامعه‏ی جهانی، هر دو نقش داشتند. چیزی که باعث این مخالفت‏ها و فشارها می‌شد ابهامات و سوالاتی است که در طرح جرگه‏ی صلح وجود داشته و سخنان افتتاحیه‌ی آقای کرزی نیز نه تنها به آن‌ها پاسخ نگفت بلکه پیچیدگی آن‌ها را نیز بیشتر ساخت: طرف مصالحه‏ی مورد نظر جرگه‏ی صلح کی است؟ شرایط مورد نظر دولت و طرف مقابلش - هرکه باشد - چیست؟ نقش نهادهای مدنی و زنان در این جرگه در کجاست؟ برنامه‏ی مشخص دولت برای مصالحه کدام است؟

اینها سوالات بسیار کلی اند که هر کدام نکات بسیاری را شامل می‏شوند. دولت هرچند آشکارا نگفته که طرف مصالحه‏ی او کی است، ولی مشخص است که دولت با گروه‏هایی به مصالحه خواهد پرداخت که تا هنوز مشروعیت دولت را نپذیرفته و آن را فاقد صلاحیت می‏دانند. شناختن و تعیین این گروه‌ها کار مشکلی نیست. این مخالفان یا شامل طالبان می‏شوند که عملاً با دولت در حال جنگ قرار دارند و برای شکستن حرمت، اقتدار و آبروی دولت از هیچ عملی فروگذار نمی‏کنند، یا شامل گروه‏ هایی همچون حزب اسلامی که در بازی دوگانه‌ی جنگ و مذاکره، گاهی دولت را فاقد مشروعیت دانسته و از پذیرش کامل قانون اساسی افغانستان ابا می‌ورزند و گاهی با گرفتن امتیاز سیاسی وارد بدنه‌ی دولت می‌شوند. در مورد هر کدام این دو گروه که طرف مصالحه فرض شوند، سوالات زیادی وجود دارد که هنوز دولت نخواسته به آنها توجه کند.

هرچند دولت تلاش دارد طالبان را به دسته‌های مختلف تقسیم کرده، گروهی از آنان را طالبان میانه‌رو و یا ناراضی از دولت قلمداد کند، اما چنین دسته‌ای در میان طالبان هنوز خود را نشان نداده و ابراز نکرده اند که با اعمال تروریستی طالبان تندرو مخالف اند. خود طالبان نیز این دسته‌بندی را رد کرده اند. رهبران طالبان گفته اند که این سخنان دولت صرفاً توطیه‏ای برعلیه آنهاست تا صف واحد آن‏ها را بشکند و آن‏ها را به دسته‌های مختلف تقسیم کند.

ممکن است گروه‌های مختلف طالبان از رهبری واحد برخوردار نبوده و در میان آن‏ها گروه‌ها و حلقات متعددی وجود داشته باشد، ولی در مقابل دولت تا هنوز از موضع واحد عمل کرده و هیچگونه اختلاف نظری را در دیدگاه و شیوه‏ی عمل خویش در مخالفت دولت نشان نداده اند: آن‏ها دولت را دست‌نشانده‏ی کافران می‏دانند و هر کسی را که با آن همکار و یا صرفاً در ارتباط باشد، مستحق مجازات و قتل می‏دانند. شیوه‏ی عمل طالبان نیز از جنگ روبرو تا انفجار بمب و انتحار مورد توافق و تأیید همه‏ ی آنها بوده است. طالبان در دشمنی خود با دولت آنقدر انعطاف‌ناپذیر و خشن اند که حتا جانب مردم عادی را نیز رعایت نمی‏کنند و هر روز در مراکز و مناطق شلوغ بمب منفجر می‏سازند و انتحار می‏کنند و بیشترین تعداد قربانیان خود را از میان مردم عادی بر می‏دارند. طالبان ادعا دارند که قانون اساسی افغانستان مخالف شریعت اسلام است و دولتِ برآمده از آن نیز دولت غیراسلامی و غیر شرعی و دست‏نشانده‏ی کافران. آن‏‏ها حضور جامعه‏ی جهانی در افغانستان را نیز از این منظر تعبیر می‏کنند و می‏گویند که کشورهای خارجی افغانستان را تسخیر کرده اند و باید در مقابل آن‏ها به جهاد پرداخت. به همین دلیل ملاعمر، رهبر طالبان، در یکی از آخرین اظهارات خود گفته که در صورتی با دولت صلح خواهد کرد که شریعت اسلامی مبنای حاکمیت باشد و جامعه‏ی جهانی نیز از افغانستان بیرون شوند. حمله بر جرگه در آغازین لحظات افتتاح آن نیز روشن‏ترین پاسخ طالبان به طرح مصالحه‏ی دولت بود. باید پرسید که منظور ملاعمر از شریعت اسلامی چیست؟ آیا تفسیر او از شریعت اسلامی نسبت به زمان حاکمیتش تغییر کرده است و حالا تفسیر دگرگونه‌تری از شریعت اسلامی پیداکرده است؟

به نظر می‏ رسد سخن طالبان بسیار روشن است و هیچ ابهامی در آن وجود ندارد: طالبان حکومت فعلی را غیر اسلامی و غیر شرعی می‏دانند و به حکم اعتقادات مذهبی شان در مقابل آن جنگ مقدس راه می‏اندازند. توجیه دینی و تقدس جنگ است که به طالب جرأت می‏دهد که حتا خود را صرفاً بخاطر کشتن کسی دیگر به بمب و مواد انفجاری ببندد و در هوا باد کند؛ زیرا او باور کرده است که اگر کسی دیگر را بکشد «غازی» است و به تعداد کشته شدگانش ثواب حاصل می‏کند و اگر خود کشته شود بدون حساب و کتاب مستقیم به بهشت موعود می‏رود. برای او باغ آماده‏ی بهشت و دامن گشاده‏ی حور و غلمان جذبه‏ای خلق کرده است که نمی‏تواند اندکی طاقت بیاورد و می‏دود که هم از باغ بهشت سود ببرد و هم عقده‏ی شهوتش را بدون ترس از گناه و خطا پاسخ بگوید. چنین ایقان زمخت دینی حکایت از آن دارد که طالبان کوچکترین سر سازش با دولت ندارد و از انجام هیچ عملی برای ضربه زدن به آن ابا نخواهد ورزید. طالبان در طول این هشت سال نه تنها در مقابل دولت و برای پذیرش وضعیت جدید کوتاه نیامده، بلکه در عمل بسیار خشن تر و شدیدتر نیز شده اند.

اما از این طرف، دولت فاقد طرح و برنامه‌ی منظم برای رفتن به مصالحه است. دولت تا هنوز جرأت آن را نشان نداده که بگوید منظور او از مصالحه چیست و طرف مصالحه‏ی او کیست؟ آیا دولت در مقابل طالبان کوتاه آمده و آماده‏ی پذیرش شرایط طالبان شده است؟ آیا واقعاً افغانستان در حال بازگشت به دوران طالبان است؟

از سوی دیگر جرگه‌ی مشورتی صلح ساختار و ترکیبی به شدت سوال برانگیز دارد: نقش نهادهای مدنی در آن تعریف نشده است. نقش زنان در آن روشن نیست. در مقابل شرایط روشن طالبان برای پذیرش صلح، دولت هیچ شرطی را به عنوان خطوط اساسی کارش در جرگه مشخص نکرده است. دولت 1600 نفر را در این جرگه گرد آورده که اکثریت مطلق آنها روسای قبایل اند. تصامیم جرگه با چنین ترکیبی، ولو ضمانت اجرایی نداشته باشد، شدیداً قبیلوی خواهد بود؛ تعدادی از نمایندگان قبایل آمده اند تا مانند ریش سفیدان یک ده تصمیم بگیرند که کشور به کدام سو جهت داده شود.

زمان برگزاری این جرگه نیز قابل دقت است. این جرگه زمانی مطرح شد که دولت آقای کرزی از فقدان مشروعیت ملی و بین المللی خود به شدت رنج می‏برد. دولت او در اثر انتخاباتی به وجود آمد که غوغای تقلب آن دیگر از هیچ کسی پوشیده نیست و خود کرزی نیز آن را اعتراف کرد. فساد اداری افغانستان را در رأس لیست فاسد ترین کشورهای جهان قرار داده است. نا امنی در طول هشت سال روز به روز بیشتر شده و قسمت‌های زیادی از قلمرو افغانستان را در بر گرفته است. کشت و قاچاق مواد مخدر نه تنها کم و کنترول نشده بلکه مافیای مواد مخدر در درون حکومت نیز رسوخ کرده و حتا افراد نزدیک به کرزی متهم به دست داشتن در این بازی اند. برخورد قومی و تعصب و تبعیض در تصامیم و اجرائات دولت پدیده‌ی انکارناپذیری شده است. بی‌مسئولیتی مقامات حکومتی در مناطق مختلف مردم را نسبت به ارگان های دولتی به شدت بی‌اعتنا کرده است. عدم جدیت ارگان‏های امنیتی در مقابل جنگ افروزان و دزدان باعث بی‌اعتمادی مردم نسبت به دولت شده است. گسترش ترور و انتحار و آمدن گروه‏های تروریست مجهز به مواد انفجاری سنگین از آن سوی مرز تا قلب شهر کابل باعث ناامیدی مردم از دولت گردیده است. این‌ها در مجموع باعث شده اند که میان دولت و مردم فاصله ایجاد شود. از سوی دیگر محبوبیت بین المللی کرزی در نزد حامیانش نیز به حداقل رسیده است. حتا گاهی از او و تیم‌اش با اصطلاحات اهانت آمیزی یاد شده است؛ روزنامه‏ی گاردین پیش از انتخابات ریاست جمهوری نوشته بود که افغانستان توسط خرها رهبری می‏شود. زمانی رابرت گیتس در سنای آمریکا اعلام کرده بود که آنها نمی‌توانند افغانستان قرون وسطی را به قرن بیستم انتقال دهند. اکنون وزیر دفاع انگلیس با همان الفاظ می‌گوید که مأموریت سربازان آنها کشاندن افغانستان قرن سیزدهم به قرن بیست و یکم نیست. حالا کرزی می‏خواهد برای جبران عدم مشروعیت دولتش دست به دامان قبیله شود تا شاید ریش‌سفیدان قبیله از طریق یک جرگه‌ی قبیلوی از او پشتیبانی کنند.

در چنین وضعیتی، و در فقدان طرح و برنامه‏ی مشخص از سوی دولت برای مصالحه، جرگه‏ی مشورتی صلح به کلاف سردرگمی تبدیل شده است که کرزی سعی دارد آن را برای حریفان ملی و بین المللی‌اش ببافد. سخنان افتتاحیه‌ی آقای کرزی در روز اول جرگه نشان داد که سر این کلاف از پیش خود او نیز گم شده است. او شاید در تاریکی دست و پا می‏زند تا سر کلاف را پیدا کند ولی ندانسته و نخواسته کلاف را به گرهی بازنشدنی تبدیل خواهد کرد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

این وطن هرگز برای من وطن نبوده است

شعری از لنگستون هیوز، شاعر سیاه پوست آمریکایی
ترجمه ی احمد شاملو

دوستان عزیز سلام. شما را به خواندن شعری از لنگستون هیوز، شاعر سیاه پوست آمریکایی دعوت می کنم. این شعر زمانی فریاد در گلو مانده ی انسان سیاه پوست آمریکایی بود که برای احقاق حق شهروندی اش در آمریکا مبارزه می کرد. اکنون دیگر یک سیاه پوست در بالاترین مقام دولتی در آمریکا قرار گرفته است. قطعاً آمریکا از این مایه ظرفیت و قلب بزرگ مردم اش به خود می بالد.
اما این شعر بعد از ده ها سال از سرودن اش همچنان زبان حال ما در افغانستان است. تبعیض و بی عدالتی و خود خواهی و انحصار و تعصب و تجاوز و جهل و دروغ و فریب و ظلم و استبداد و نامردمی های بی شماری که هنوز در این کشور روا داشته می شود، بدون آنکه چشمی برای دیدن باشد و گوشی برای شنیدن و دلی برای احساس کردن و وجدانی برای تکان خوردن و پرسیدن و غیرتی برای جوشیدن وجود داشته باشد، نشان می دهد که «این وطن هرگز برای من وطن نبوده است».
این شعر را به یاد حوادث اخیر در بهسود و دایمیرداد اینجا می آورم.



بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج گل ساخته گی وطن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.

(در این «سرزمین آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)

بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارگان فراگستر می شود؟

سفیدپوستی بی نوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند،
سیاه پوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم،
سرخ پوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند.

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی بی پایان دیرینه سال
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز،
کار انسان ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان آز و طمع.

من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاه پوستم، خدمت گزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بی نواترین کارگری که سال هاست دست به دست می گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادگان» را بنیان بگذارم.

آزاد گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا.

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه می بایست بشود نشده است
و باید بشود!
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن من است.
ــ از آن بی نوایان، سرخ پوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین شان، درد و ایمان شان،
در ریخته گری های دست هاشان، و در زیر باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.

آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما می باید سرزمین مان را، آمریکا را، بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.

ما مردم می باید
سرزمین مان، معادن مان، گیاهان مان، رودخانه هامان،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!