۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

آسیب‏شناسی تشنگی

اشاره: این نوشته قبلاً در شماره بیستم هفته نامه قدرت(24 میزان 1389) منتشر شده بود.

نوشته از: سخیداد هاتف 
جامعه‏ای که شوق آزادی دارد اما در زیر پای استبداد و بی‏عدالتی به سختی نفس می‏کشد، سخت تشنه‏ی آزادی می‏شود و از همین رو آزادی را زیباتر و مشکل‏گشاتر از آنچه هست تصور می‏کند. نظام دیکتاتوری به صورت ناخواسته دموکراسی را در چشم شهروندان دموکراسی‏خواه  زیباتر و کارآمد‏تر از آنچه دموکراسی هست می‏آراید. دیکتاتور با دموکراسی می‏ستیزد و هرچه بیش‏تر و شدیدتر می‏ستیزد عطش دموکراسی‏خواهی را شدیدتر می‏کند و هرچه این عطش شدیدتر می‏شود، واقعیت دموکراسی در هاله‏ای از جلوه‏های آرمان-شهری محوتر می‏شود. به همین خاطر، هنگامی که یک انقلاب با شعارهای آزادی و عدالت به پیروزی می‏رسد، انقلابی‏های پیروز تازه درمی‏یابند که آزادی آن مسیحای معجزه‏گری نیست که در فضای خفقان تصور اش را کرده بودند. به همین علت است که بسیاری از دموکراسی‏خواهانی که هرگز تجربه‏ی دموکراسی را نداشته اند وقتی به دموکراسی می‏رسند از نارسایی‏ها و نا رفیقی‏های آن به تنگ می‏آیند. مشکل در کجا است؟ مشکل در آزادی و دموکراسی نیست. در انتظارات متورم کسانی است که در عالم عطش‏ناکی در دموکراسی و آزادی جز حسن و کمال نمی‏بینند.



در سال ۲۰۰۵ میلادی در مزار شریف از سرک پشت سر دانشگاه بلخ به طرف دفتر کار یکی از دوستان قدیمی می‏رفتم. پیاده بودم. هوا بسیار گرم بود. پیش دکانی ایستادم تا آب میوه‏ای بگیرم. صاحب دکان، که آدمی میانه سال بود، با کسی دیگر بحث می‏کرد. می‏گفت که هر روز ده‏ها دختر جوان از پیش دکان او می‏گذرند و شکل لباس و آرایش و رفتار بعضی از آن‏ها واقعاً خجالت‏آور است. می‏گفت که اگر آزادی این است به درد مردم افغانستان نمی‏خورد. با خود گفتم: حالا مرا هم سرزنش خواهد کرد. من پتلون خاکی‏ای به تن داشتم که از قسمت بغل زانوها جیب‏های آویخته داشت. پیراهن آستین کوتاه و ریش تراشیده را هم بر این پتلون علاوه کنید. کتابی هم در دست‏های آفتاب نخورده‏ی خود داشتم. اما او چیزی نگفت. احتمالاً در ذهن او من هم عضوی از یک نسل « خراب شده» بودم؛ نسلی سست و یاوه‏گرا، که روح خود را به فرهنگی بیگانه سپرده بود. با این‏همه، من در آنجا فوراً دو امتیاز داشتم که آن دخترانِ سزاوار سرزنش او نداشتند: یکی این که من مرد بودم و برای مردان بسیاری چیزها عیب نیست. دیگری این که من به دکان او رفته بودم تا چیزی بخرم و برای او بهتر آن بود که میان پولی که می‏گرفت و نکوهشی که باید می‏کرد اولی را انتخاب کند. 

چرا این‏طور است؟ چرا هیچ وقت آزادی آن نمی‏شود که ما می‏خواهیم؟ می‏گوییم: «این آزادی نیست» و منظور مان این است که این همان چیزی نیست که قرار بود بیاید و ما را از چنگ همه‏ی چیزهای نامطلوب برهاند. چرا آزادی را همچون موعودی معجزه‏گر می‏بینیم؟ 

در کشور ما آدم پیوسته احساس تشنگی می‏کند. استبداد و عقب‏ماندگیِ دیرپا و فراگیر ذهن و زبان و چشم و گوش و خرد و خیال و دست و دهان و عیان و نهان ما را عطش‏ناک کرده اند. ما تجربه‏ی آزادی، عدالت، دموکراسی، امنیت و رفاه اجتماعی نداشته ایم و نداریم و تشنه‏ی این چیزها ایم. عطش داریم. این وضعیت «عطش‏ناکی» چارچوب تنگی ایجاد می‏کند که بر مجموعه‏ای از بینش‏ها و کنش‏های آدم‏های تشنه اثر می‏گذارد. به این گونه: 

۱- آدم تشنه برای رفع عطش خود رو به چشمه و کاریز و دریا می‏آورد. اگر این‏ها را نیافت به سوی تالاب و مرداب می‏رود. اگر در آن جاها آبی ندید به سوی سراب می‏شتابد. در چارچوب تنگ عطش، تشنگی، بدترین تجربه و رسیدن به آب، بهترین تجربه‏ی جهان است. آب برای آدم عطش‏زده چندان خوب و خواستنی می‏شود که در باره اش کم‏ترین چون و چرا نمی‏توان کرد. در ذهن آدم عطش‏زده جزئیات آب حذف می‏شوند و صفات آن رنگ می‏بازند. آب در ذهن چنین کسی یک صفت دارد و آن صفت «خوب» و بل «خوب‏ترین» است و اصلاً آب یعنی «خوب مایع»‏ی که می‏توان اش نوشید. اگر در مثل به آدم عطش‏زده بگوییم که آبی که اکنون به دست او رسیده قیمت دارد و او بعداً باید آن قیمت را بپردازد، او به این جزئیات توجه نخواهد کرد. نیز، او حوصله‏ی دقت در خاصیت‏های آب و تفکیک کردن میان اقسام آن را هم نخواهد داشت. برای او اکنون یک‏چیز بسیار مهم است: سیراب شدن. 

جامعه‏ای که شوق آزادی دارد اما در زیر پای استبداد و بی‏عدالتی به سختی نفس می‏کشد، سخت تشنه‏ی آزادی می‏شود و از همین رو آزادی را زیباتر و مشکل‏گشاتر از آنچه هست تصور می‏کند. نظام دیکتاتوری به صورت ناخواسته دموکراسی را در چشم شهروندان دموکراسی‏خواه زیباتر و کارآمد‏تر از آنچه دموکراسی هست می‏آراید. دیکتاتور با دموکراسی می‏ستیزد و هرچه بیش‏تر و شدیدتر می‏ستیزد عطش دموکراسی‏خواهی را شدیدتر می‏کند و هرچه این عطش شدیدتر می‏شود، واقعیت دموکراسی در هاله‏ای از جلوه‏های آرمان-شهری محوتر می‏شود. به همین خاطر، هنگامی که یک انقلاب با شعارهای آزادی و عدالت به پیروزی می‏رسد، انقلابی‏های پیروز تازه درمی‏یابند که آزادی آن مسیحای معجزه‏گری نیست که در فضای خفقان تصور اش را کرده بودند. به همین علت است که بسیاری از دموکراسی‏خواهانی که هرگز تجربه‏ی دموکراسی را نداشته اند وقتی به دموکراسی می‏رسند از نارسایی‏ها و نا رفیقی‏های آن به تنگ می‏آیند. مشکل در کجا است؟ مشکل در آزادی و دموکراسی نیست. در انتظارات متورم کسانی است که در عالم عطش‏ناکی در دموکراسی و آزادی جز حسن و کمال نمی‏بینند. 

۲- وقتی که عطش ناک ایم و در همین حال آزادی و دموکراسی می‏خواهیم، ای‏بسا که طاقت دیدن آن گونه‏ی آزادی و دموکراسی را که با انتظارات متورم ما منطبق نباشند نداشته باشیم. این «طاقت نداشتن» دقیقاً همان خاصیت استبداد است. یک مستبد پیشاپیش مستبد نیست. او رفته -رفته چیزهایی می‏بیند و می‏شنود که طاقت دیدن و شنیدن شان را ندارد و شروع می‏کند به سرکوب کردن آن‏ها. هر روز محدودیت تازه‏ای وضع می‏کند و قانون سرکوب کننده‏ی جدیدی در میان می‏آورد. هر روز مجال تنوع و تکثر را تنگ‏تر و تنگ‏تر می‏کند تا قامت جامعه را با جامه‏ای که در خیال خود برای آن دوخته برابر کند. همین طور آن آزادی‏خواه و دموکراسی‏طلبی که از بس عطش‏ناک است هرگز نمی‏نشیند و در باره‏ی جزئیات و صفات آزادی و دموکراسی نمی‏اندیشد، ممکن است آزادی و دموکراسی را همان چیزهایی نیابد که در نگارخانه‏ی خیال عطش‏ناک خود پرداخته است. این است که ممکن است شروع کند به دست‏کاری در اندام دموکراسی و آزادی و به سامان کردن آن‏ها بر وفق تصورات خود. حال، اگر دیگران با او همراه نشوند او ممکن است «بی طاقت» شود و در جست و جوی راه‏هایی برآید که او را از کار و مشورت با دیگران بی‏نیاز کند. کوتاه‏ترین این راه‏ها استقاده از قدرت غیرمشروع است. اما چه باک؟ برای بهتر کردن آزادی و دموکراسی و عدالت می‏توان از قدرت غیرمشروع استفاده کرد. چرا که به هر حال هدف نیکو است و «دیگران» این هدف نیکو را درنمی‏یابند. به اینجا که رسیدیم دیگر عملاً وارد ساحت استبداد شده ایم. همه‏ی دیکتاتورها استدلال شان این است که دیگران نمی‏فهمند یا می‏فهمند و به اندازه‏ی فرد دیکتاتور برای آبادی و سربلندی میهن (آن گونه که باید) دل‏سوز نیستند. 

«وضعیت عطش‏ناکی» همواره مستعد استبداد پروری است. چرا که در این وضعیت آدم‏های عطش‏زده بر گرد شعار ساده و انعطاف‏ناپذیری جمع می‏شوند که بر یک انتظار متورم بنا شده است. از سویی دیگر، اعضای این مجموعه‏ی عطش‏زده به صورت تفصیلی نمی‏دانند که مدلول بین‏الاذهانی این شعار ساده‏ی شان چه جزئیاتی دارد. می‏گویند «آزادی»، و هر کس از این مفهوم معجزه‏گر چیزی در ذهن دارد که حوصله‏ی در میان گذاشتن تفصیلی آن با دیگران را ندارد. می‏گویند «دموکراسی»، و در تاریکی هر کس عضوی از این فیل را لمس می‏کند و البته در هیاهوی عطش‏ناکان مجال آن ندارد که به دیگران بگوید این فیل چه‏گونه حیوانی است. وقتی که آزادی و دموکراسی آمدند، تازه معلوم می‏شود که کم‏تر کسی آن‏ها را آن گونه که هستند می‏خواسته است. آن‏گاه هر کس که دست بالا یافت آزادی و دموکراسی را چندان می‏تراشد که در چارچوب انتظارات خودش بگنجند. دیگران چه؟ دیگران همه یا کج فهم اند یا اسیر منافع شخصی خود هستند و نباید زیاد به وِز-وِزهای شان اهمیت داد. 

حال، این همان استبدادی است که همه می‏خواستند از اش بگریزند. این تجربه‏ای است که در افغانستان پیوسته تکرار می‏شود. این، گمانِ خطایی است که عشق مان به آزادی و دموکراسی به تنهایی ما را به دموکراسی و آزادی خواهد رساند. ما عطش‏زده ایم و در اثر این عطش‏زدگی تصویرهای غیر واقع‏بینانه‏ای از دموکراسی و آزادی و عدالت داریم. تا برای تصحیح این تصویرها به مبادلات بین‏الاذهانی جدی نپردازیم، احتمال این که عشق مان به آزادی و دموکراسی و عدالت خلاف‏پرور شود همواره قوی‏ترین احتمال خواهد بود. 

هیچ نظری موجود نیست: