اشاره: این نوشته در شماره بیستم هفته نامه قدرت منتشر شده بود.
نوشته از: حمید فیدل
آن ماجراها را مسلما کسی نمیتواند بزداید، اگر کسی هم باشد سنگ به کله اش خواهم زد، تا بمیرد. آن ماجراها ساده بود اما از دنیای بیخیالی و سرمستی سرشار بود. حقیقت یکی از آن ماجراها این است که در زمستانهای دهکده وقتی بسوی مکتب میرفتم و یا بر میگشتم، در گوشهی دور از چشم دیگران میایستادم و روی برفها میشاشیدم.
ماجرای این شاشها متفاوت بود. هرچند که از روی دانایی این کار صورت نمیگرفت اما لذتی کودکانه در نفس اجرای این کار وجود داشت که مایه تداوم آن میشد. یکی از روزها برنامه این بود که در نقطهی ثابتی باید میشاشیدم تا عمق برف را اندازه میکردم و شاشم به زمین میرسید و از درون آن سوراخی که ایجاد میشد چهره زمین را میدیدم. روزی دیگر برنامه یاگاری نویسی بود، هرچند تازه آموخته بودم که یادگاری چگونه نوشته میشود، اما یادگاری ام را توسط شاشم روی برفها مینوشتم و بعد سرخوش از این کار تا خانه میدویدم.
اما به زودی آن محل مخفی در راه میان درختان از یادگاری و سوراخهای عمقی پر میشد، پس باید تغییر مکان میدادم و یادگاریهایم را در جاهای دیگر روی برفهای خدا مینوشتم. خوشبختان مسیر پر درخت بود و فضای کافی وجود داشت و من نیز با طرحهای جدید شاشهای دیگر میکردم. روزهایی بود که «الفبا» مینوشتم زیرا من آن روزها الفبا میآموختم و هر از گاهی نیز چهرهای میکشیدم. اما این کار همیشه با کمی نقص همراه بود، چرا که شاشم برای یک طراحی کامل کفایت نمیکرد؛ گاهی تصویر یک چشم میشد و زمانی دهاناش ناقص میماند و گاهی نیز یکی از گوشها ناقص میشد و اینگونه بود که من آب زیاد میخوردم تا قیافه کامل را بشاشم، اما گاهی دیگر دست و زمانی پا ناقص از کار در میآمد. برنامه شاشیدن ام به اینجا ختم نمیشد، گاهی نیز اتفاق میافتاد که فقط خطوط درهم و برهم را روی برفها نقاشی میکردم و برنامه ام ادامه داشت.
هرچند که آن روزها غصهی چیزی را نداشتم و زمان، زمان بیتکلیفی و بیمسئولیتی بود. نه طهارت بود و نه نظافت و نه ترس از مادر و پدر، اما در یادآوری خاطراتم گاهی لحظههای پرمعنایی وجود دارد. برف نوشتههای من همه از دست رفت و آب شد، اعماق زمین را پیمود و تجزیه و تبخیر شد و شاید دوباره آن آب را نوشیده باشم اما این بار با آداب و از روی تکلیف و نظافت نه روی برفها و میان درختان بلکه در جایی مخفی دیگر میشاشم. برف نقاشیهای من همه از دست رفت و من نقاشی را نیز از یاد بردم، من تمامی احساس شادی را که از شاشیدن ام میکردم از یاد بردم، دنیای کودکی ام را از یاد بردم و بزرگ شدم.
با هر لحظه بزرگ شدنم احساس میکنم بسوی مرگ نزدیک میشوم و در ترس-آگاهی از خودم میپرسم، به جز شاشیدن چه کاری دیگری انجام میدهم؟ وقتی به کارهایم میاندیشم به راستی که جز شاشیدن کاری ندارم، حتی شاشیدنم آن احساس کودکانه نیز در خود ندارد، پس به این نتیجه میرسم که حتی شاش درست حسابی هم نمیکنم و از خودم میپرسم، کی هستم؟ چکار میکنم و برای چه برهمه چیز میشاشم؟
حالا میخواهم کارهای را که هر روز انجام میدهم بیاد بیاورم. صبحها پس از چای سیگار میکشم و فیلتر آن را در مسیر حرکت ام بسوی دانشگاه به رودخانه میاندازم، چند قدمی برنداشته ام که متوجه میشوم در کنار دیوار رودخانه چند تا معتاد به همدیگر تزریق میکنند. لحظهی به آنها نگاه میکنم و حتی احساس ترحم در وجودم بیدار نمیشود، حتی در مورد خودم دقیق نمیشوم که معتاد به سیگارم، معتاد به هوای سنگین رودخانه ام، معتاد به شلوغی شهرم، معتاد به فحش و دشنام ام، معتاد به سرو صدای بیهوده ام و معتاد به عدم اعتمادم و... ده قدم آن طرفتر زن چادری بینوایی در گوشهیی نشسته و چند تا پول سیاه را در پیش رو، روی چادرش انداخته و گدایی میکند. از روی ناچاری است یا خیر حتما از روی ناچاری است چرا که احتمالا شوهرش یکی از معتادین رودخانه است. بیخیال از کنارش میگذرم، ساده میگذرم اما نه، فحشی نثارش میکنم و مسیرم را در پیش میگیرم. به سرگ نزدیک میشوم و در انتظار عبور از سرک چه غوغایی، چه دودی، و چه گرد و خاکی بیمانندی فضا را آکنده است. از سرگ عبور میکنم، چند قدم نه پیموده ام که موجودی سیاه و کوچکی یک جفت چپلق در دست به من نزدیک میشود، میگوید: رنگ کنم! سرم را به علامت نفی تکان میدهم، میگذرم. ساده میگذرم اما نه، با خودم زمزمه میکنم لعنت به این فلانیها همه چیز این کشور را غارت کردند و حالا کودک اش را ببین.
کیلومتری را نه پیموده ام که موجود سیاه دیگر دودکنان از کوچهی بیرون میدود و مسیرم را میبندد. میگوید: اسفند کنم! به زور از او دور میشوم. در حالیکه لعنت گویان دور میشوم، صدای آیسکریم، آیسکریم، لعنتها را افزایش میدهد. اگر آلفرد نوبل بودم حتما برای فحاشان جایزه تعیین میکردم.
این فقط نیم ساعت از زندگی صبحگاهی ام بود. اما حالا تصور روشنی از زندگی در بیست و چهار ساعت دارم و خاطره ام بازگشته است. زندگی تک تک آدمهای کشورم را میتوانم تصور کنم، خوب میدانم چگونه رای دادم، چگونه تقلب کردم، چگونه دروغ میگویم، چگونه رشوه میگیرم و... چگونه رعیت ام و چگونه دولت مدار.
دیگر صدای اطرافم را نمیشنوم در دنیای ذهنی خودم غوطورم، اما هشیاری آن را دارم که مسیرم را به دانشگاه منتهی کنم. به دروازه دانشگاه رسیده ام و کارت هویت را میخواهند، کارت ام را نشان میدهم و از دروازه عبور میکنم، به خود میآیم و با توجه به حوادثی که در مسیر گذشت از خودم میپرسم چرا به همه چیز میشاشم؟ ناگهان بر شاشهای قدیمی ام غبطه میخورم و آرزو میکنم ای کاش بزرگ نمیشدم و هم چنان روی برفها میشاشیدم. حالا باورم شده است که از کرامت انسانی ام گرفته تا مقدسات و زندگی ام، بر همه شاشیده ام و میشاسم. اما این وحشت وجودم را گرفته که شاشهای فعلی ام روی برفها نیست تا در بهار آب شود و در اعماق زمین تجزیه گردد و از دل کوه چشمهی ذلال و گوارای بیرون آید تا همه موجودات را زندگی بخشد.
امروزه شاش تصویرها، شاش الفباها، شاش یادگاریها قدرت یادآوری و فراموش کردن را نیز از دست داده است. یادآوری معصومیت کودکی و فراموشی نخوت و گناه بزرگسالی. آرزو میکنم ای کاش همه آدم برفی بودند تا بر آنها میشاشیدم، اما چنین نیست و قول آن معتاد کنار دیوار دریا را خوب به خاطر دارم که میگفت: «برادر برو، چه نگاه میکنی، کار ما دیگه است.»
۲ نظر:
خیلی بی پرده. نمیدانم چرا آقای فیدل همیشه تصویر تاریک کابل را ترسیم میکند.روی دگر سکه هم درکابل وجود دارد.
همیشه فکر کردم که وقتی ما بزرگتر میشویم
خیلی چیزها را میفهمیم و این ارزوی ماست وقتی کوچک هستیم.
کاش اصلا بزرگ نمیشدم
یا اصلا نمیدانستم
چون فکر میکنم هرچه بیشتر بدانم غمم بیشتر خواهد شد.
دنیا خیلی عجیبت است.
ارسال یک نظر