۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

یاد آوری

اشاره: این نوشته در شماره بیستم هفته نامه قدرت منتشر شده بود.

نوشته از: حمید فیدل 


آن ماجراها را مسلما کسی نمی‏تواند بزداید، اگر کسی هم باشد سنگ به کله اش خواهم زد، تا بمیرد. آن ماجراها ساده بود اما از دنیای بی‏خیالی و سرمستی سرشار بود. حقیقت یکی از آن ماجراها این است که در زمستان‏های دهکده وقتی بسوی مکتب می‏رفتم و یا بر می‏گشتم، در گوشه‏ی دور از چشم دیگران می‏ایستادم و روی برف‏ها می‏شاشیدم. 

ماجرای این شاش‏ها متفاوت بود. هرچند که از روی دانایی این کار صورت نمی‏گرفت اما لذتی کودکانه در نفس اجرای این کار وجود داشت که مایه تداوم آن می‏شد. یکی از روزها برنامه این بود که در نقطه‏ی ثابتی باید می‏شاشیدم تا عمق برف را اندازه می‏کردم و شاشم به زمین می‏رسید و از درون آن سوراخی که ایجاد می‏شد چهره زمین را می‏دیدم. روزی دیگر برنامه یاگاری نویسی بود، هرچند تازه آموخته بودم که یادگاری چگونه نوشته می‏شود، اما یادگاری ام را توسط شاشم روی برف‏ها می‏نوشتم و بعد سرخوش از این کار تا خانه می‏دویدم. 

اما به زودی آن محل مخفی در راه میان درختان از یادگاری و سوراخ‏های عمقی پر می‏شد، پس باید تغییر مکان می‏دادم و یادگاری‏هایم را در جاهای دیگر روی برف‏های خدا می‏نوشتم. خوشبختان مسیر پر درخت بود و فضای کافی وجود داشت و من نیز با طرح‏های جدید شاش‏های دیگر می‏کردم. روزهایی بود که «الفبا» می‏نوشتم زیرا من آن روزها الفبا می‏آموختم و هر از گاهی نیز چهره‏ای می‏کشیدم. اما این کار همیشه با کمی نقص همراه بود، چرا که شاشم برای یک طراحی کامل کفایت نمی‏کرد؛ گاهی تصویر یک چشم می‏شد و زمانی دهان‏اش ناقص می‏ماند و گاهی نیز یکی از گوش‏ها ناقص می‏شد و اینگونه بود که من آب زیاد می‏خوردم تا قیافه کامل را بشاشم، اما گاهی دیگر دست و زمانی پا ناقص از کار در می‏آمد. برنامه شاشیدن ام به اینجا ختم نمی‏شد، گاهی نیز اتفاق می‏افتاد که فقط خطوط درهم و برهم را روی برف‏ها نقاشی می‏کردم و برنامه ام ادامه داشت. 

هرچند که آن روزها غصه‏ی چیزی را نداشتم و زمان، زمان بی‏تکلیفی و بی‏مسئولیتی بود. نه طهارت بود و نه نظافت و نه ترس از مادر و پدر، اما در یادآوری خاطراتم گاهی لحظه‏های پرمعنایی وجود دارد. برف نوشته‏های من همه از دست رفت و آب شد، اعماق زمین را پیمود و تجزیه و تبخیر شد و شاید دوباره آن آب را نوشیده باشم اما این بار با آداب و از روی تکلیف و نظافت نه روی برف‏ها و میان درختان بلکه در جایی مخفی دیگر می‏شاشم. برف نقاشی‏های من همه از دست رفت و من نقاشی را نیز از یاد بردم، من تمامی احساس شادی را که از شاشیدن ام می‏کردم از یاد بردم، دنیای کودکی ام را از یاد بردم و بزرگ شدم. 

با هر لحظه بزرگ شدنم احساس می‏کنم بسوی مرگ نزدیک می‏شوم و در ترس-آگاهی از خودم می‏پرسم، به جز شاشیدن چه کاری دیگری انجام می‏دهم؟ وقتی به کارهایم می‏اندیشم به راستی که جز شاشیدن کاری ندارم، حتی شاشیدنم آن احساس کودکانه نیز در خود ندارد، پس به این نتیجه می‏رسم که حتی شاش درست حسابی هم نمی‏کنم و از خودم می‏پرسم، کی هستم؟ چکار می‏کنم و برای چه برهمه چیز می‏شاشم؟ 

حالا می‏خواهم کارهای را که هر روز انجام می‏دهم بیاد بیاورم. صبح‏ها پس از چای سیگار می‏کشم و فیلتر آن را در مسیر حرکت ام بسوی دانشگاه به رودخانه می‏اندازم، چند قدمی برنداشته ام که متوجه می‏شوم در کنار دیوار رودخانه چند تا معتاد به همدیگر تزریق می‏کنند. لحظه‏ی به آنها نگاه می‏کنم و حتی احساس ترحم در وجودم بیدار نمی‏شود، حتی در مورد خودم دقیق نمی‏شوم که معتاد به سیگارم، معتاد به هوای سنگین رودخانه ام، معتاد به شلوغی شهرم، معتاد به فحش و دشنام ام، معتاد به سرو صدای بیهوده ام و معتاد به عدم اعتمادم و... ده قدم آن طرف‏تر زن چادری بینوایی در گوشه‏یی نشسته و چند تا پول سیاه را در پیش رو، روی چادرش انداخته و گدایی می‏کند. از روی ناچاری است یا خیر حتما از روی ناچاری است چرا که احتمالا شوهرش یکی از معتادین رودخانه است. بی‏خیال از کنارش می‏گذرم، ساده می‏گذرم اما نه، فحشی نثارش می‏کنم و مسیرم را در پیش می‏گیرم. به سرگ نزدیک می‏شوم و در انتظار عبور از سرک چه غوغایی، چه دودی، و چه گرد و خاکی بی‏مانندی فضا را آکنده است. از سرگ عبور می‏کنم، چند قدم نه پیموده ام که موجودی سیاه و کوچکی یک جفت چپلق در دست به من نزدیک می‏شود، می‏گوید: رنگ کنم! سرم را به علامت نفی تکان می‏دهم، می‏گذرم. ساده می‏گذرم اما نه، با خودم زمزمه می‏کنم لعنت به این فلانی‏ها همه چیز این کشور را غارت کردند و حالا کودک اش را ببین. 

کیلومتری را نه پیموده ام که موجود سیاه دیگر دودکنان از کوچه‏ی بیرون می‏دود و مسیرم را می‏بندد. می‏گوید: اسفند کنم! به زور از او دور می‏شوم. در حالیکه لعنت گویان دور می‏شوم، صدای آیسکریم، آیسکریم، لعنت‏ها را افزایش می‏دهد. اگر آلفرد نوبل بودم حتما برای فحاشان جایزه تعیین می‏کردم. 

این فقط نیم ساعت از زندگی صبح‏گاهی ام بود. اما حالا تصور روشنی از زندگی در بیست و چهار ساعت دارم و خاطره ام بازگشته است. زندگی تک تک آدم‏های کشورم را می‏توانم تصور کنم، خوب می‏دانم چگونه رای دادم، چگونه تقلب کردم، چگونه دروغ می‏گویم، چگونه رشوه می‏گیرم و... چگونه رعیت ام و چگونه دولت مدار. 

دیگر صدای اطرافم را نمی‏شنوم در دنیای ذهنی خودم غوط‏ورم، اما هشیاری آن را دارم که مسیرم را به دانشگاه منتهی کنم. به دروازه دانشگاه رسیده ام و کارت هویت را می‏خواهند، کارت ام را نشان می‏دهم و از دروازه عبور می‏کنم، به خود می‏آیم و با توجه به حوادثی که در مسیر گذشت از خودم می‏پرسم چرا به همه چیز می‏شاشم؟ ناگهان بر شاش‏های قدیمی ام غبطه می‏خورم و آرزو می‏کنم ای کاش بزرگ نمی‏شدم و هم چنان روی برف‏ها می‏شاشیدم. حالا باورم شده است که از کرامت انسانی ام گرفته تا مقدسات و زندگی ام، بر همه شاشیده ام و می‏شاسم. اما این وحشت وجودم را گرفته که شاش‏های فعلی ام روی برف‏ها نیست تا در بهار آب شود و در اعماق زمین تجزیه گردد و از دل کوه چشمه‏ی ذلال و گوارای بیرون آید تا همه موجودات را زندگی بخشد. 

امروزه شاش تصویرها، شاش الفباها، شاش یادگاری‏ها قدرت یادآوری و فراموش کردن را نیز از دست داده است. یادآوری معصومیت کودکی و فراموشی نخوت و گناه بزرگسالی. آرزو می‏کنم ای کاش همه آدم برفی بودند تا بر آنها می‏شاشیدم، اما چنین نیست و قول آن معتاد کنار دیوار دریا را خوب به خاطر دارم که می‏گفت: «برادر برو، چه نگاه می‏کنی، کار ما دیگه است.»

۲ نظر:

rafiqpoor گفت...

خیلی بی پرده. نمیدانم چرا آقای فیدل همیشه تصویر تاریک کابل را ترسیم میکند.روی دگر سکه هم درکابل وجود دارد.

Nasim sahel گفت...

همیشه فکر کردم که وقتی ما بزرگتر میشویم
خیلی چیزها را میفهمیم و این ارزوی ماست وقتی کوچک هستیم.
کاش اصلا بزرگ نمیشدم
یا اصلا نمیدانستم
چون فکر میکنم هرچه بیشتر بدانم غمم بیشتر خواهد شد.
دنیا خیلی عجیبت است.