۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

این وطن هرگز برای من وطن نبوده است

شعری از لنگستون هیوز، شاعر سیاه پوست آمریکایی
ترجمه ی احمد شاملو

دوستان عزیز سلام. شما را به خواندن شعری از لنگستون هیوز، شاعر سیاه پوست آمریکایی دعوت می کنم. این شعر زمانی فریاد در گلو مانده ی انسان سیاه پوست آمریکایی بود که برای احقاق حق شهروندی اش در آمریکا مبارزه می کرد. اکنون دیگر یک سیاه پوست در بالاترین مقام دولتی در آمریکا قرار گرفته است. قطعاً آمریکا از این مایه ظرفیت و قلب بزرگ مردم اش به خود می بالد.
اما این شعر بعد از ده ها سال از سرودن اش همچنان زبان حال ما در افغانستان است. تبعیض و بی عدالتی و خود خواهی و انحصار و تعصب و تجاوز و جهل و دروغ و فریب و ظلم و استبداد و نامردمی های بی شماری که هنوز در این کشور روا داشته می شود، بدون آنکه چشمی برای دیدن باشد و گوشی برای شنیدن و دلی برای احساس کردن و وجدانی برای تکان خوردن و پرسیدن و غیرتی برای جوشیدن وجود داشته باشد، نشان می دهد که «این وطن هرگز برای من وطن نبوده است».
این شعر را به یاد حوادث اخیر در بهسود و دایمیرداد اینجا می آورم.



بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج گل ساخته گی وطن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.

(در این «سرزمین آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)

بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارگان فراگستر می شود؟

سفیدپوستی بی نوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند،
سیاه پوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم،
سرخ پوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند.

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی بی پایان دیرینه سال
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز،
کار انسان ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان آز و طمع.

من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاه پوستم، خدمت گزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بی نواترین کارگری که سال هاست دست به دست می گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادگان» را بنیان بگذارم.

آزاد گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا.

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه می بایست بشود نشده است
و باید بشود!
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن من است.
ــ از آن بی نوایان، سرخ پوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین شان، درد و ایمان شان،
در ریخته گری های دست هاشان، و در زیر باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.

آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما می باید سرزمین مان را، آمریکا را، بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.

ما مردم می باید
سرزمین مان، معادن مان، گیاهان مان، رودخانه هامان،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!

۲ نظر:

یه ایرانی گفت...

ترجمه احمد شاملو بود ... بهتره اشاره کنی دوست عزیز

محمد حسین سرامد گفت...

تشکر دوست عزیز از تذکر تان. این ترجمه شاملو آنقدر مشهور است که نمی توان در کنار نام لنگستون هیوز نام او را فراموش کرد. خوشبختانه من هم فراموشش نکرده بوده ام...
به هر حال، از اینکه به اینجا سر زده اید، سپاسگزارم...