قدرت سیاسی همواره يكي از مسايل سوال برانگيز در فلسفهي سياسي، و به همان اندازه يك پديدهي وسوسهانگيز در عمل سياسي بوده است. همهي انسانها كمابيش در تلاش دست يافتن به قدرت سیاسی بوده، يا حداقل بد شان نمي آمده است كه به آن دسترسي داشته باشند. در عين حال، قضاوت غالب نسبت به قدرت سیاسی همواره قضاوت منفي بوده و آن را يك پديدهي نه چندان خوب ميدانسته اند و به قدرتمندان همواره با ديد شكاك و منفي نگاه ميكرده اند. قضاوتهای عمومی نسبت به سیاست نیز متأثر از این نگاه دوگانه به قدرت بوده است؛ علیالاغلب سیاست را با فریبکاری و دو رویی و فرصتطلبی و دروغپراکنی و امثال آن توأم میدانسته و سیاستمداران را آدمهای فرصتطلب دروغگو فکر میکرده اند، ولی نادر بوده اند کسانی که زمینهای برای دست یازیدن به سیاست و قدرت، یا استفاده از آن پیدا کرده باشند و از آن احتراز کرده باشند. این برخورد متناقض و دوگانه با سیاست و قدرت از کجا ریشه میگیرد؟ چرا انسانها در مقام قضاوت نسبت به این پدیده منفینگر بوده و اما در مقام عمل همیشه به آن التفات داشته اند؟
اين دوگانگی در مقام عمل سیاسی و هنگام استفاده از قدرت به وجود میآید، زيرا قدرت باعث مي شود كه انسانها در دو موقف جداگانه نسبت به هم قرار بگيرند كه كاملاً متضاد هم اند: يكي كساني كه مستقيماً به قدرت دست دارند و صاحبان قدرت اند. آنها «عاملان قدرت» اند و قدرت در خدمت آنها قرار دارد؛ براي آنان آسايش ميآورد و آنها را از امكانات زندگي و رفاه برخوردار ميسازد. دو ديگر كساني كه از قدرت سهمي ندارند و قدرت بر آن ها اِعمال ميشود. اینها را «تابعان قدرت» مینامیم، و قدرت همواره براي برآورده شدن خواستهاي عاملان خود آنها را در خدمت خود قرار داده و بر آنها فشار آورده است.
عاملان قدرت هميشه تابعان قدرت را در مقابل خواستها و تمايلات خود مغلوب ميسازند. از اين رو قدرت باعث اين تعارض بزرگ در روابط انسانها ميشود كه يكي حكم براند و ديگري بايد محكومِ حكم او باشد؛ يكي از امتياز قدرت استفاده كند و ديگري بايد براي رسيدن او به اين امتياز قرباني شود؛ يكي از همه چيز برخوردار باشد و ديگري براي برخوردار شدن او از همه چيز، رنج بكشد؛ يكي زندگي را تماشاگاه لذتآوري بيابد و ديگري بايد گلادياتور ميدان تماشاگاه او باشد تا لذت او فراهم شود... پس در عمل قدرت همواره با دو چهره ظاهر شده است: چهرهای برای عاملان قدرت و چهرهای دیگر برای تابعان قدرت. پس قدرت برای کسانی مایهی آسایش و برخورداری بوده است و برای کسانی دیگر عامل سرکوب و قتل و ویرانگری. این چهرهی دوگانه باعث به وجود آمدن آن دید دوگانه نسبت به قدرت شده است.
با وجود این چهرهی دوگانه، قدرت به عنوان يك ضرورت اجتماعي و یک پدیدهی ناگزیر اجتماعی نيز مطرح است. زندگی اجتماعی از یک سو نیازمند استفاده از قدرت است و از سوی دیگر خود پدیدآورندهی «قدرت سیاسی» نیز است، یعنی قدرت سیاسی به صورت طبیعی از درون روابط اجتماعی خلق میشود و بر روابط و مناسبات اجتماعی مسلط میگردد.
میدانیم که جامعه ناگزیر از اداره و تنظیم روابط و اجرای امور اجتماعی است. قدرت در این مقام نقش اجرایی بازی میکند و اجرای هر کاری به وجود آن وابسته است. این نقش قدرت را میتوان «نقش کنشی» خطاب کرد. از سویی دیگر قدرت عاملی است برای مقابله با عوامل بازدارنده و متعارض. در این نقش قدرت به سرکوب تمام نیروهایی میپردازد که نقش کنشی او را به چالش میکشند. این نقش را میتوان «نقش واکنشی» نام گذاشت. نقش کنشی زمينهي تحقق خواستهاي صاحبش را فراهم میسازد و نقش واکنشی به سرکوب نیروهای متعارض و منافی میپردازد. زندگی اجتماعی به صورت طبیعی هم ما را به نقش کنشی قدرت نیازمند میسازد و هم با نقش واکنشی قدرت دچار، زیرا وقتی شما میخواهید کاری در جامعه صورت گیرد قدرت را به کنش میاندازید، اما وقتی خود میخواهید در مقابل قدرت ایستاد شوید قدرت در مقابل شما واکنش نشان میدهد. پس ما از يك طرف به قدرت نيازمنديم و از طرف ديگر با آن هميشه در جدال قرار داريم. چگونه مي توان با این تعارض کنار آمد؟
شناخت و درك ما از قدرت متأثر از تجربهي تاريخي ما از آن است؛ يعني نميتوان درك انتزاعي و ذاتگرايانه از قدرت داشت. این نکته در مورد معرفت بشری در تمامی مسایل انسانی صدق میکند. پس ماهيت درك ما از قدرت، تاريخي و تجربي است و بايد در ارزیابیِ قضاوت و نوع نگاه ما به قدرت سیاسی نیز به تاریخ و تجربهی مان از این پدیده توجه کنیم. تاریخ و تجربهی تاریخی ما نشان میدهد که ما بیشتر با کدام یک از نقش های دوگانهی قدرت مواجه بوده ایم و متناسب با آن با کدام یک از چهرههای قدرت بیشتر آشنا شده ایم.
كساني كه در موقف عاملان قدرت قرار داشته اند و یا با قدرت رابطهی نزدیکتر داشته اند، با قدرت به عنوان عامل سرکوبگر و محدود کننده و حتا يك خطر بيگانه بوده اند و براي آنان این چهرهی قدرت تا حدود زيادي ناشناخته مانده است. قدرت براي آنها امكاني بوده است كه هم ميتوانسته اند به وسيلهي آن به خواستها و تمايلات شان برسند و هم حس برتريجويي و بزرگيطلبي خود را ارضاء كنند. بنابراین، قدرت براي آنها «قدرت لذتآور» بوده است. اما كساني كه در موقف تابعان قدرت بوده اند، همواره سرنوشت و خواستهاي خود را قرباني قدرت حاكم بر خود يافته اند. بنابراین ديد آنان نيز زير تأثير اين تجربهي تاريخي شان منفي بار آمده و قدرت براي آنها هميشه «قدرت سركوبگر» جلوه کرده است. كساني كه مزهي قدرت را نچشيده باشند و قدرت هيچگاه پاسخگوي نيازهاي شان نبوده باشد، چگونه ميتوانند از «لذت قدرت» سر دربياورند؟ همچنان آناني كه هميشه از قدرت استفاده كرده و بر قدرت سوار بوده اند و این پدیده نيرويي براي برآورده شدن خواستهاي آنان بوده است، چگونه ميتوانند «مرارتِ قدرت» را درك كنند؟
از جانبی دیگر، چهرهی دوگانهی قدرت بیانگر برخورد استبدادی آن نیز است؛ یعنی در جوامعی که قدرت دو چهرهی متعارض داشته است، در واقع از آن به صورت استبدادی استفاده شده است. در نظامهای استبدادی قدرت همیشه با چهرهی دوگانه عمل میکند و شناخت از آن نیز دوگانه و متعارض است، زیرا در نظامهای استبدادی قدرت انحصاری است و به نفع افراد و گروههای خاصی اعمال میشود. از این رو شکاف میان نظام و مردم، که در بالا از آن یاد کردیم، در نظامهای استبدادی یک پدیدهی حتمی بوده و ناشی از شناخت بدبینانهی مردم از قدرت میباشد.
تاریخی و تجربی بودن فهم ما از قدرت ما را به شناخت بستر اجتماعی قدرت و ساختار اجتماعی جامعه نیز رهنمون میسازد. نميتوان این پدیده را مجزا از جامعهاي كه با آن درگير است، مورد مطالعه قرار داد.
همانگونه که گفته شد نظامهای استبدادی با انحصار قدرت شکل میگیرند. انحصار قدرت ممکن است کاملاً فردی باشد و یا گروهی. اما در هرصورت نوع برخورد آن با اقشار مختلف مردم توسط شکافهای اجتماعی تعیین میشود. ممکن است این شکافها شکاف قبیلوی یا قومی باشد، یا دینی و مذهبی، یا حزبی و گروهی، و یا حتا سمتی و زبانی و طبقاتی و جنسیتی. هر یک از این شکافها که عمیقتر باشد مبنای عمل سیاسی نیز خواهد بود و قدرت نیز بر مبنای این شکاف یکی از چهرههای دوگانهی خود را به دستههای مختلف مردم نشان خواهد داد. انحصار قدرت در هر شکل باعث هژمونی و برخورد دوگانهی آن میشود. بنابراین برخورد دوگانهی قدرت با اقشار و دستههای مختلف مردم از خصوصیات حتمی قدرتهای انحصاری و استبدادی است.
مردم در نظامهای استبدادی معمولاً از قدرت و سیاست فاصله میگیرند و نسبت به دولت نیز، به عنوان مرجع اعمال قدرت بیاعتماد و بدبین اند و حتا به آن نگاه دشمنانه دارند. به این خاطر است که نظامهای استبدادی با برخورد شدید و انقلابی مردم ساقط میشوند و از زمامداران نیز با خشونت و خونریزی فراوان تقاص گرفته میشود. شاید سرنگونی نظامهای استبدادی با حرکتهای خشن و انقلابی سرنوشت محتوم آنان باشد، زیرا راهی دیگر برای انتقال قدرت وجود ندارد.
اما در نظامهای دموکراتیک نه قدرت با چهرهی دوگانه عمل میکند و نه مردم از آن شناخت کاملاً دوگانه و متعارض دارند، زیرا قدرت از یک طرف تحت کنترول قانون قرار دارد و از گرایشهای انحصارطلبانهی آن جلوگیری میشود و از سوی دیگر منبع اصلی و اولیهی قدرت سیاسی همواره مردم اند و بنابراین مردم میتوانند تصمیم بگیرند که قدرت در چه جهتی و توسط چه کسانی اعمال شود. با این رویکرد نسبت به قدرت، میان مردم و نظام نیز شکافی ایجاد نمیشود و انتقال قدرت نیز همیشه بسیار مسالمت آمیز صورت میگیرد.
تاریخ استبدادی افغانستان و ساخت استبدادی قدرت در این کشور نیز باعث شده که این دوگانگی در شناخت مردم از قدرت بسیار برجسته باشد و شکاف میان چهرهی لذتآور و مثبت قدرت و چهرهی منفی و مرارتبار آن بسیار شدید شود. به دلیل قومی بودن ساختار قدرت در افغانستان، شکاف میان این دوچهرهی قدرت تا حدود زیادی بر شکاف قومی در این کشور منطبق بوده است. یعنی چهرهی مثبت و لذتآور قدرت برای قومی خاص که قدرت در انحصار شان بوده و یا از امکانات قدرت بیشتر بهرهمند بوده اند چهرهی غالبتر بوده است. دیگران که در موقف تابعان قدرت بوده اند و همواره با واکنش قدرت در مقابل خواستهای شان مواجه میشده اند، بیشتر با «مرارت قدرت» آشنا بوده اند و شناخت شان از قدرت منفی است.
قدرت سیاسی در افغانستان از آغاز تاریخ جدید آن با بنیانگذاری احمدشاه ابدالی طایفهای عمل کرده است، اما با به قدرت رسیدن امیرعبدالرحمن گرایش قومی قدرت در مقابل اقوام دیگر بسیار بیشتر شده است، هرچند که در درون قبایل پشتون هنوز هم گرایش طایفهای داشته است. برخورد قومی قدرت سیاسی در افغانستان نه تنها باعث شده که این دید دوگانه بر اساس شکافهای قومی در این کشور توزیع شود، بلکه باعث خصومت قومی نیز شده است. از این رو اقوامی که همیشه با واکنش قدرت مواجه بوده اند، نه تنها از آن فاصله گرفته، بلکه با حکومت نیز همیشه سر ستیزه و دشمنی داشته اند.
انتظار مردم از حکومت جدید نیز همین بود که برخورد انحصاری با قدرت و سیاست را از بین ببرد و چهرهی دموکراتیک و مردمی از آن به نمایش بگذارد. به همین خاطر بود که اقوام محروم در انتخاباتهای اول با شور و هیجان عجیبی شرکت کردند. متأسفانه برخورد قومی دولت بار دیگر خوشبینیهای اولیه را از بین برد و مردم را نسبت به دولت بیاعتماد و بدبین ساخت و دیدیم که در انتخاباتهای اخیر علاقمندی مردم برای شرکت در انتخابات بسیار کمتر شده بود.
برای رفع این دوگانگی چهرهی قدرت در تاریخ افغانستان باید اولاً به بازنگری و باز روایت تاریخ این کشور پرداخته شود تا روشن شود که چهرهی مرارتآور قدرت ناشی از استبداد ریشهدار تاریخی در این کشور بوده است و سپس ساختار قدرت سیاسی در این کشور از انحصار نجات یابد و دموکراتیزه شود تا مردم خود را صرفاً در موقف تابعان محض و یک جانبهی قدرت نبینند، بلکه احساس کنند که قدرت و سیاست اولاً یک ضرورت اجتماعی است و ثانیاً ناشی از اراده و تصمیم خود آنهاست. بدینسان میتوان بی اعتمادی و بدبینی مردم نسبت به دولت را ترمیم کرد و حکومتسازی و تأمین حاکمیت ملی دولت را نیز ممکن ساخت.
آیا حکومت جدید قادر به چنین کاری خواهد بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر