اشاره: این نوشته قبلا در شماره نهم هفته نامه «قدرت» به نشر رسیده بود.
نوشته از زینب حیدری
«تا کی میخواهی این چهرهی مظلومانه را به خود بگیری و گدایی کنی؟... شرم نمیشی؟ تا کی میخواهی با مظلوم نشان دادن خود از اعتماد مردم سوء استفاده کنی و نان پیدا کنی یا نشه شوی؟ ... مردم دو روز دلشان بریت بسوزه، سه روز دلشان بریت بسوزه، روز چهارم وقتی فهمیدند که تو دروغ میگی، دیگه به تو اعتماد نمیکنند و پیسه نمیتن. تا حال هم که میدادند فقط به خاطر این بود که فکر میکردند تو مریض استی و نمیتانی کار کنی. فکر میکردند ده خرج خانه و اولادای خود بند ماندی. اما دیر یا زود میفهمند که تو از اعتماد آنها سوء استفاده کرده و از پول برای تریاک و مواد مخدر خود مصرف کردهای. شرم شو. مردم نه کور اند نه کر و نه خر؛ دیر یا زود می فامند. دست از ای حماقت بردار. دیگر از اعتماد مردم سوء استفاده نکن. همین مردمی که تا امروز به تو کمک میکردند اگر به راز تو پی ببرند، خود شان تو را از ای منطقه بیرون میکنند. بیشتر از ای نمان که رسوا شوی. شرم شو، ... حیا کن... تا کی دل مردم بریت بسوزه؟ تا کی میخواهی بیچارگی ته به دیگران نشان بتی؟ تا کی میخواهی آه مظلومیت سر بتی تا دل دیگران بریت بسوزه. بالاخره از راز تو خبردار میشن. یک ضربالمثل است که میگویند ماه زیاد پشت ابر نمیمانه. برو با همین پولی که ده دست داری کاری کن. بری خود کاری ره رو به راه کن که رسوا نشی.... »
باز صدای میثم بود که داشت به گداییگر نصیحت میکرد. لحن او همیشه برایم جالب است. نیمه محلی و نیمه کتابی سخن میگوید. اکت و ادای بزرگسالان باسواد را در میآرد. از نصیحتکردن آدمها در هر سطح و سویهای باشند، شرم نمیکند. او صنف هشت مکتب است. اما هوش و فهمش بالاتر از سن و صنفش است. من او را در مکتب هم که میدیدم از اکت و اداهایش خوشم میآمد. مناعت عجیبی دارد....
میثم به تازگی از راز بزرگ گداییگر باخبر شده بود و داشت او را نصیحت میکرد. خود به خود خندهام گرفت. با خود گفتم باز کسی را پیدا کرده است تا نصیحتهایش را چاق کند. حرف مهم این بود که مادر میثم هنوز از راز گداییگر خبر نداشت. اگر او این راز را میفهمید، شورناخورده تمام شهر از این قصه پر میشد. من گاهی با دیدن مادر میثم به یاد درسهای انسانشناسی میافتم و این زن را همان دریچهی افشاگریهای خدا میدانم. خدا هر چیزی را خواسته باشد افشا کند یکی از دریچههایش زبان مادر میثم است. گویی خدا حرف را روی زبان او میگذارد و فردا همه جا پر میشود از آن حرف. به این ترتیب، اگر مادر میثم خبر شود، این گداییگر بیچاره بیش از چند روز دیگر مهمان این منطقه نخواهد بود. گویی میثم نیز این را میدانست و نمیخواست مادرش از راز گدا باخبر شود.
از صحبت کردن با میثم همیشه خوشم میآید. سخنان او همیشه برایم الهامبخش است. نزدیک رفتم و گفتم: «میثم، مگر خبر نداری که این گداییگر خودش از راز خود آگاه است، اما نمیخواهد مردم راز او را بدانند؟...» میثم گفت: «میدانم. اما میخواهم راه خوبی برای اصلاح او داشته باشم. اگر من او را به هوش نیارم، مردم او را بد قسم به هوش خواهند آورد.» گفتم: «فکر میکنی مردم خود شان نمیفهمند که راز این گداییگر چیست؟» ... اندکی مکث کرد و گفت: «شاید بدانند، شاید ندانند. اما اغلب مردم همیشه دچار تردید اند. این تردید دیر دوام نمیکند. ترس من این است که وقتی مردم از تردید خود بیرون شوند، برای این گداییگر مجال برگشت نخواهد بود.» گفتم: «اگر مادرت خبر شود چی؟» گفت: «نمیخواهم مادرم خبر شود. میخواهم پیش از اینکه مادرم به این راز پی ببرد، گدا به هوش بیاید...»
به ساعتم نگاهی انداختم. فقط بیست دقیقهی دیگر وقت داشتم تا سر صنف برسم. مادر میثم نزدیک آمد تا از حرفهای میثم چیزی بهمد. او خودش چیزی را نمیفهمید. کوشش میکرد از یافتههای دیگران چیزی گیرش بیاید. با خود میگویم شاید اینکه در پخش و نشر خبر اینهمه سخاوت میکند از همینروست که خودش در کشف و دریافت خبر زحمتی نمیکشد!
به سرعت از میثم خداحافظی کردم و از کوچه گذشتم. در راه، تمام ذهنم مصروف حرفهای میثم و راز گداییگر بود. دیدم چه شباهت عجیبی است میان گدایان در کوچهی اجتماع با گدایان در کوچهی سیاست. آنها هم رازی دارند که تلاش میکنند مردم از آن باخبر نشوند. آنها هم اغلب وقتی باخبر میشوند و به هوش میآیند که کلاه شان پس معرکه میافتد. خدا خدا کردم کسی پیدا شود که برای گدایان سیاست نیز بگوید که قبل از اینکه مردم بفهمند دست از فریب مردم بردارند و به هوش بیایند... اما افسوس که میثمها اغلب خیلی نادر و کمیاب اند.
داخل صنف، استادم هنوز نیامده بود. اتاق شلوغ بود و سر و صدای ناراحتکننده از هر سو به گوش میرسید. من میان کوچهی اجتماع و کوچهی سیاست سرگردان بودم. تصویرها یکی پیهم میآمدند و میرفتند. گاهی هم تصویرها جا به جا میشدند. میثم را میدیدم که گاهی بزرگتر از سنش میشود و میرود نزد گدایان سیاست. معصومانه کنار آنها مینشیند و شروع میکند به نصیحت کردن آنها. گاهی میدیدم که گدایان سیاست، بدون توجه به نصیحتهای میثم، او را مسخره میکنند، بادیگاردهای خود را امر میکنند تا او را بزنند و از حویلی بیرون اندازند... میثم را میدیدم که با سر و صورت خونآلود روی زمین نشسته است و خونگوشهی دهنش را میلیسد...
تکان میخوردم و به خود میآمدم و باز میدیدم که میثم کنار گدای کوچهی اجتماع نشسته است و او را نصیحت میکند. گدا به او گوش نمیدهد. اما مسخره هم نمیکند. این گدا بادیگارد ندارد تا میثم را بزند. با خود میگویم کاش همهی گدایان اینگونه باشند که وقتی به موقف گدایی میافتند، خوی و خصال گدایی نیز داشته باشند. گدایان کوچهی سیاست، گدایان متکبر اند. هم گدایی میکنند و هم فرعونمنشی.... یاد حدیث کتاب صنف هشتم یا نهم افتادم که از قول پیامبر اسلام میگوید: «خداوند در روز قیامت با سه کس سخن نمیگوید: .... یکی گدای متکبر!»...
از جا برخاستم. کنار پنجرهی صنف رفتم. پنجره را باز کردم. هوای صبحگاهی پاک پاک بود. نفس عمیقی کشیدم. ریههایم تازه شدند. کوچه مثل همیشه پر بود از اطفال خورد که با شوق و علاقه راهی مکتب بودند. شرارت و تازگی از سر و روی شان می بارید. انگار آگاهی و هوشیاری میثم در دل آنها هم خانه کرده بود که آنقدر بیقرار بودند. انگار حس و عشق و ایمان به خانهی درون آنها سر زده بود که آنگونه سرشار و نیرومند خیز میزدند.
چشمانم را بستم. گداییگر را دیدم. انگار به پایان رازش پی برده بود. با اینهم، هنوز آرام آرام بود.....
نوشته از زینب حیدری
«تا کی میخواهی این چهرهی مظلومانه را به خود بگیری و گدایی کنی؟... شرم نمیشی؟ تا کی میخواهی با مظلوم نشان دادن خود از اعتماد مردم سوء استفاده کنی و نان پیدا کنی یا نشه شوی؟ ... مردم دو روز دلشان بریت بسوزه، سه روز دلشان بریت بسوزه، روز چهارم وقتی فهمیدند که تو دروغ میگی، دیگه به تو اعتماد نمیکنند و پیسه نمیتن. تا حال هم که میدادند فقط به خاطر این بود که فکر میکردند تو مریض استی و نمیتانی کار کنی. فکر میکردند ده خرج خانه و اولادای خود بند ماندی. اما دیر یا زود میفهمند که تو از اعتماد آنها سوء استفاده کرده و از پول برای تریاک و مواد مخدر خود مصرف کردهای. شرم شو. مردم نه کور اند نه کر و نه خر؛ دیر یا زود می فامند. دست از ای حماقت بردار. دیگر از اعتماد مردم سوء استفاده نکن. همین مردمی که تا امروز به تو کمک میکردند اگر به راز تو پی ببرند، خود شان تو را از ای منطقه بیرون میکنند. بیشتر از ای نمان که رسوا شوی. شرم شو، ... حیا کن... تا کی دل مردم بریت بسوزه؟ تا کی میخواهی بیچارگی ته به دیگران نشان بتی؟ تا کی میخواهی آه مظلومیت سر بتی تا دل دیگران بریت بسوزه. بالاخره از راز تو خبردار میشن. یک ضربالمثل است که میگویند ماه زیاد پشت ابر نمیمانه. برو با همین پولی که ده دست داری کاری کن. بری خود کاری ره رو به راه کن که رسوا نشی.... »
باز صدای میثم بود که داشت به گداییگر نصیحت میکرد. لحن او همیشه برایم جالب است. نیمه محلی و نیمه کتابی سخن میگوید. اکت و ادای بزرگسالان باسواد را در میآرد. از نصیحتکردن آدمها در هر سطح و سویهای باشند، شرم نمیکند. او صنف هشت مکتب است. اما هوش و فهمش بالاتر از سن و صنفش است. من او را در مکتب هم که میدیدم از اکت و اداهایش خوشم میآمد. مناعت عجیبی دارد....
***
میثم به تازگی از راز بزرگ گداییگر باخبر شده بود و داشت او را نصیحت میکرد. خود به خود خندهام گرفت. با خود گفتم باز کسی را پیدا کرده است تا نصیحتهایش را چاق کند. حرف مهم این بود که مادر میثم هنوز از راز گداییگر خبر نداشت. اگر او این راز را میفهمید، شورناخورده تمام شهر از این قصه پر میشد. من گاهی با دیدن مادر میثم به یاد درسهای انسانشناسی میافتم و این زن را همان دریچهی افشاگریهای خدا میدانم. خدا هر چیزی را خواسته باشد افشا کند یکی از دریچههایش زبان مادر میثم است. گویی خدا حرف را روی زبان او میگذارد و فردا همه جا پر میشود از آن حرف. به این ترتیب، اگر مادر میثم خبر شود، این گداییگر بیچاره بیش از چند روز دیگر مهمان این منطقه نخواهد بود. گویی میثم نیز این را میدانست و نمیخواست مادرش از راز گدا باخبر شود.
***
از صحبت کردن با میثم همیشه خوشم میآید. سخنان او همیشه برایم الهامبخش است. نزدیک رفتم و گفتم: «میثم، مگر خبر نداری که این گداییگر خودش از راز خود آگاه است، اما نمیخواهد مردم راز او را بدانند؟...» میثم گفت: «میدانم. اما میخواهم راه خوبی برای اصلاح او داشته باشم. اگر من او را به هوش نیارم، مردم او را بد قسم به هوش خواهند آورد.» گفتم: «فکر میکنی مردم خود شان نمیفهمند که راز این گداییگر چیست؟» ... اندکی مکث کرد و گفت: «شاید بدانند، شاید ندانند. اما اغلب مردم همیشه دچار تردید اند. این تردید دیر دوام نمیکند. ترس من این است که وقتی مردم از تردید خود بیرون شوند، برای این گداییگر مجال برگشت نخواهد بود.» گفتم: «اگر مادرت خبر شود چی؟» گفت: «نمیخواهم مادرم خبر شود. میخواهم پیش از اینکه مادرم به این راز پی ببرد، گدا به هوش بیاید...»
***
به ساعتم نگاهی انداختم. فقط بیست دقیقهی دیگر وقت داشتم تا سر صنف برسم. مادر میثم نزدیک آمد تا از حرفهای میثم چیزی بهمد. او خودش چیزی را نمیفهمید. کوشش میکرد از یافتههای دیگران چیزی گیرش بیاید. با خود میگویم شاید اینکه در پخش و نشر خبر اینهمه سخاوت میکند از همینروست که خودش در کشف و دریافت خبر زحمتی نمیکشد!
به سرعت از میثم خداحافظی کردم و از کوچه گذشتم. در راه، تمام ذهنم مصروف حرفهای میثم و راز گداییگر بود. دیدم چه شباهت عجیبی است میان گدایان در کوچهی اجتماع با گدایان در کوچهی سیاست. آنها هم رازی دارند که تلاش میکنند مردم از آن باخبر نشوند. آنها هم اغلب وقتی باخبر میشوند و به هوش میآیند که کلاه شان پس معرکه میافتد. خدا خدا کردم کسی پیدا شود که برای گدایان سیاست نیز بگوید که قبل از اینکه مردم بفهمند دست از فریب مردم بردارند و به هوش بیایند... اما افسوس که میثمها اغلب خیلی نادر و کمیاب اند.
***
داخل صنف، استادم هنوز نیامده بود. اتاق شلوغ بود و سر و صدای ناراحتکننده از هر سو به گوش میرسید. من میان کوچهی اجتماع و کوچهی سیاست سرگردان بودم. تصویرها یکی پیهم میآمدند و میرفتند. گاهی هم تصویرها جا به جا میشدند. میثم را میدیدم که گاهی بزرگتر از سنش میشود و میرود نزد گدایان سیاست. معصومانه کنار آنها مینشیند و شروع میکند به نصیحت کردن آنها. گاهی میدیدم که گدایان سیاست، بدون توجه به نصیحتهای میثم، او را مسخره میکنند، بادیگاردهای خود را امر میکنند تا او را بزنند و از حویلی بیرون اندازند... میثم را میدیدم که با سر و صورت خونآلود روی زمین نشسته است و خونگوشهی دهنش را میلیسد...
تکان میخوردم و به خود میآمدم و باز میدیدم که میثم کنار گدای کوچهی اجتماع نشسته است و او را نصیحت میکند. گدا به او گوش نمیدهد. اما مسخره هم نمیکند. این گدا بادیگارد ندارد تا میثم را بزند. با خود میگویم کاش همهی گدایان اینگونه باشند که وقتی به موقف گدایی میافتند، خوی و خصال گدایی نیز داشته باشند. گدایان کوچهی سیاست، گدایان متکبر اند. هم گدایی میکنند و هم فرعونمنشی.... یاد حدیث کتاب صنف هشتم یا نهم افتادم که از قول پیامبر اسلام میگوید: «خداوند در روز قیامت با سه کس سخن نمیگوید: .... یکی گدای متکبر!»...
***
از جا برخاستم. کنار پنجرهی صنف رفتم. پنجره را باز کردم. هوای صبحگاهی پاک پاک بود. نفس عمیقی کشیدم. ریههایم تازه شدند. کوچه مثل همیشه پر بود از اطفال خورد که با شوق و علاقه راهی مکتب بودند. شرارت و تازگی از سر و روی شان می بارید. انگار آگاهی و هوشیاری میثم در دل آنها هم خانه کرده بود که آنقدر بیقرار بودند. انگار حس و عشق و ایمان به خانهی درون آنها سر زده بود که آنگونه سرشار و نیرومند خیز میزدند.
چشمانم را بستم. گداییگر را دیدم. انگار به پایان رازش پی برده بود. با اینهم، هنوز آرام آرام بود.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر