۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

مبادا چادری حقیقت یک زن شود


اشاره: این نوشته در شماره شانزدهم هفته نامه «قدرت» به نشر رسیده است.


نوشته از: زینب حیدری


«چادری، دریچه‏ی قدرت» 

این جمله روی پلاکارد آبی‏ای با خط سفید روشن به چشمم خورد. بلافاصله فهمیدم شعار یکی از کاندیدان زن است، اما عکسی روی پلاکارد نبود. فقط عکس چند چادری محو شده، که روی آن یک شعار انتخاباتی، یک گل آبی، یک عدد دو رقمی و نام زنی نقش بسته بود، به چشم می‏خورد. اولین کاندیدی بود که به جای عکس اش، از چادری به عنوان معرف هویت‏اش استفاده کرده بود و زن بودنش را که نقطه‏ی مشترکی با نیمی از نفوس این شهر است، به نمایش گذاشته بود و آن هم با تعبیری جالب: «چادری دریچه‏ی قدرت». بارها و بارها این جمله را تکرار کردم، اما نتوانستم قدرت را در دریچه‏های کوچک چادری جای دهم. من پیش از این در پنجره‏های کوچک چادری لاشه‏ی مرده‏ی زن را دیده بودم نه دریچه‏ای به سوی قدرت را. چادری در ذهن من زندانی بیش نبود؛ زندانی که زن را از خویش، از هستی، از بودنش محروم کرد و به لاشه و عروسکی تبدیل ساخت. فراتر از این چادری هیچ معنایی در ذهنم نداشت. اما این جمله «چادری دریچه‏ی قدرت» تعریف فراخ‏تری از چادری در ذهنم انداخت. به زنی که کنارم زیر چادری پنهان شده بود، نگاه کردم. خواستم از او بپرسم: «آیا تو قدرتی در میان سوراخ‏های چادری می‏بینی؟ اصلاً می‏توانی من را از پشت آن میله‏های چادری درست ببینی؟ آیا تو آزادی را از پشت چادری چشیده‏ای؟ آیا قدرت در پنجره‏های کوچک چادری جایی دارد؟ اصلاً می‏توانی نفس بکشی؟ اصلاً حرف‏های من را می‏شنوی؟ اصلاً خود را می‏شناسی؟ اصلاً می‏توانی حرف بزنی؟ ....» 

«خیریت است، خانم؟!» 

به خودم آمدم... به چشمانش، که پشت چادری پنهان شده بودند، خیره‏تر شدم، اما میله‏ها مانع دیدم شد. لبخند سردی زدم و گفتم: «شاید....»
سریع از موتر پیاده شدم . در راه با آن جمله و خِش‏خِش ریگ‏های زیر پایم کلنجار می‏رفتم. همه‏چیز در ذهنم پراکنده شده بود؛ پراکنده‏تر از همیشه. این جمله هم از همان جنس جمله‏ها بود که نتوانسم زود از آن چیزی در ذهنم بسازم و از آن سر دربیاورم. جز دنیایی از سوال‏های بی‏مفهوم و مفاهیم پراکنده و شک و تردید. بارها از خودم پرسیدم: امکان دارد که قدرت در پنجره‏های تنگ چادری، که نفس را در گلو بند می‏آورد و چشم‏ها را زندانی می‏کند جایی داشته باشد و معنا شود؟!؟ آن پنجره‏های کوچک، به جز این که مانع آمدن هوای تازه شود و آدم را کور سازد، کار دیگری ندارد. منظورش کدام چادری بود؟ آن چادری‏ای که امکان دیدن را از زن گرفته بود؟ یا آن که چهره‏ی زن را زندانی کرده بود؟ کدام چادری؟ کدام زندان؟ آیا زندانی چون چادری می‏تواند «دریچه‏ی قدرت» هم باشد؟؟؟! آیا قفس می‏تواند دریچه‏ای باشد برای پرواز و برای آزادی؟ چادری مگر همان زندانی نیست که نه تنها چهره‏ی زن، بلکه هویت و ماهیت او را، فکر و احساس او را و حتا بودن او را سالیان سال در خود زندانی کرده و پوسانده است و حق «بودن» را از او گرفته و مُهر مظلومیت و بدبختی و احتیاج را بر پیشانی‏اش زده است؟ مگر نیست همان گور وحشتناک که هویت و بودن زن را ازش گرفت؟ آیا می‏تواند دریچه‏ی قدرت باشد؟ 

داستان زنده به گور کردن دختران در زمان جاهلیت اعراب، پیش از هزار و چهار صد سال از امروز، به یادم آمد. با خود گفتم آیا وقتی هویت و «بودن» زن را ازش بگیریم، او را زنده به گور نکرده ایم؟ چه ارزشی دارد که آدم فقط زنده باشد ولی حق زندگی نداشته باشد؟ 

چیزی نمانده بود که به زمین بخورم. سنگ بزرگی پیش پایم بود. ذهنم همه به طرف سنگ رفت. خم شدم تا سنگ را با دستانم کنار بزنم. نمی‏دانم اگر همان تلنگر نمی‏بود و من سنگ را کنار نمی‏زدم چند نفر دیگر بعد از من به زمین می‏خوردند؟ سنگ را کنار زدم اما حس عجیبی داشتم. هر تلنگری، هر مانعی، هر تکانی، هر تجربه‏ای؛ چه شیرین و چه تلخ، بهانه‏ای است برای حرکت؛ همان طور که سنگ بهانه‏ای شد تا من خم شوم و آن را کنار بزنم و راه آیندگان و روندگان بعد از خود را هموار سازم. 

یاد نامه‏ی سیاه پوستی افتادم که به یکی از رییس جمهوران آمریکا نوشته بود. درست محتوایش را به یاد ندارم اما همین‏قدر یادم هست که از رییس جمهور تشکر کرده بود به خاطر این که سیاه پوستان را نادیده گرفته بود، به خاطر این که آن‏ها را توهین کرده بود و به خاطر این نادیده گرفتن و توهین کردن آن‏ها را تشنه‏ی قدرت کرده بود. بدون اینکه چیز دیگری در ذهنم بیاید، بلند گفتم: چادری!!!..... 

نمی‏دانم، اما لحظه‏ای احساس کردم شاید چادری تلنگری باشد. شاید همان بند آمدن نفس در زیر چادری زنی را وادار کند که تشنه‏ی نفس کشیدن، تشنه‏ی آزادی شود و داد‏خواه حق خود گردد و بخواهد آزاد نفس بکشد. شاید همین «دربند بودن» فرصتی برای آزادی خلق کند. شاید همین که زمین و زمان و طبیعت و انسانیت را از پشت پنجره‏های کوچک می‏بیند، زنی را تشنه سازد تا دنیا را بدون آن چادری ببیند و به خاطرش برخیزد و صدایش را بلند کند. شاید انسانی را که داد خواه آزادی است، همین چادری تکانی دهد تا حق خود را بخواهد و بگیرد... 

اما می‏ترسم که مبادا چادری حقیقت یک زن شود. لذت قدرت از پشت چادری همان‏گونه مرگ‏آور و رقت‏بار است که نفس کشیدن از زیر چادری. اما ... نمی دانم ... 

کاش چادری تلنگری باشد برای خواستن قدرت و یا هم دریچه‏ای برای به دست آوردن قدرت. اما می‏هراسم از اینکه چادری دریچه‏ای باشد که از آن فقط قدرت را تماشا کرد و حسرت داشتن آن را خورد و رنج برد، و یا حتا حسرت آن را نیز در پشت زندان چادری از یاد برد و به ناتوانی و ذلت خود عادت کرد و حتا حتا نتوان رنج محرومیت از قدرت را نیز احساس کرد.

۵ نظر:

خيرالدين گفت...

منبع: سايت چادری
www.chadari.af
______________________________
بجا میدانم که نکات چندی پیرامون چادری وشعارچادری دریچۀ قدرت به رشته تحریرآورم، پس میخواهم از ارتباط چادری باخود آغاز نمایم به صفت یک دختر افغان حتی خارج ازمرزهای سرزمینم همیش یک ارتباط مستحکم وناگسستنی بین خود واین پوشش یعنی همان چادری که دریچه قدرت مینامم احساس کرده ام، حتی نابسرکرده آنرا پوشیده ام پس این ارتباط معنوی بلندتر ازیک پوشیدن یا عدم پوشیدن آن است. به صورت عموم وقتیکه جهانیان با یک دختروزن افغان روبرومیگردند بعد ازفهمیدن هویت اش به صفت یک افغان، ملاحظات بعدی شان راجع به چادری وآنهم تصویرمشهور آن به رنگ آبی بوده که این خود منظور از شناخت زن افغان میباشد، البته بطورمعمول درمقابل، پاسخ ما افغان ها راجع به این پرسش به دونکته است: اول اینکه موضوع چادری بصورت افغانستان شمول به آن مقطع زمانی ربط میگیرد که بنابرظلم دورۀ زمامداری طالبان به یک امرواضح وآشکار مبدل گردیده بود، دوم مرتبط دانستن چادری به یک قشر محدود زن درافغانستان، با این ملاحظات درست مگر نامکمل ما خواهان مجزا ساختن خویش ازاین گروپ زن چادری دار میباشیم. مگربرای من به صفت یک دختر افغان که همیش باچادری ربط داده شده این موضوع سوال برانگیز و این سوالات به مثابه خود آگاهی وخود شناسایی پیوسته درذهنم انقلاب نموده تا اینکه بیشتر وعمیقتر مرا به شناخت هویتم تحریک نماید وچنین احساسی را در من بوجود آورده که گویا بحیث یک دختر افغان اضافه ازیک افکار سطحی دراین زمینه جوابگو هستم وهمواره ازخویش پرسیده ام که ما افغانها گویا با انکارنمودن وجواب سطحی چون چادری به من / ما ربط ندارد خویش را متمدن جلوه میدهیم ویا اینکه ازاین حقیقت که ما با چادری وچادری باما شناخته شده گریزانیم، بالاخره به نقطه اساسی رسیده بخودگفتم که بدون درنظرداشت پوشیدن یا عدم پوشیدن، چادری شناخت من است ، من ! آری هویت وشناخت یک دخترافغانیکه درقرن بیست ویک زنده گی میکند، پس اگر این (جز) هویت من است من میخواهم به آن به دیده فخر بینگرم نه با شرم وحقارت، زیرا چادری یک حقیقت تاریخ ، نماد زجر وشکنجه ولی نیروی درونی زن افغان بوده است. ......... ادامه را در اين لنک بخوانيد
http://www.chadari.af/?p=200

Khairuddin گفت...

منبع: سايت چادری
www.chadari.af
________________________
بجا میدانم که نکات چندی پیرامون چادری وشعارچادری دریچۀ قدرت به رشته تحریرآورم، پس میخواهم از ارتباط چادری باخود آغاز نمایم به صفت یک دختر افغان حتی خارج ازمرزهای سرزمینم همیش یک ارتباط مستحکم وناگسستنی بین خود واین پوشش یعنی همان چادری که دریچه قدرت مینامم احساس کرده ام، حتی نابسرکرده آنرا پوشیده ام پس این ارتباط معنوی بلندتر ازیک پوشیدن یا عدم پوشیدن آن است. به صورت عموم وقتیکه جهانیان با یک دختروزن افغان روبرومیگردند بعد ازفهمیدن هویت اش به صفت یک افغان، ملاحظات بعدی شان راجع به چادری وآنهم تصویرمشهور آن به رنگ آبی بوده که این خود منظور از شناخت زن افغان میباشد، البته بطورمعمول درمقابل، پاسخ ما افغان ها راجع به این پرسش به دونکته است: اول اینکه موضوع چادری بصورت افغانستان شمول به آن مقطع زمانی ربط میگیرد که بنابرظلم دورۀ زمامداری طالبان به یک امرواضح وآشکار مبدل گردیده بود، دوم مرتبط دانستن چادری به یک قشر محدود زن درافغانستان، با این ملاحظات درست مگر نامکمل ما خواهان مجزا ساختن خویش ازاین گروپ زن چادری دار میباشیم. مگربرای من به صفت یک دختر افغان که همیش باچادری ربط داده شده این موضوع سوال برانگیز و این سوالات به مثابه خود آگاهی وخود شناسایی پیوسته درذهنم انقلاب نموده تا اینکه بیشتر وعمیقتر مرا به شناخت هویتم تحریک نماید وچنین احساسی را در من بوجود آورده که گویا بحیث یک دختر افغان اضافه ازیک افکار سطحی دراین زمینه جوابگو هستم وهمواره ازخویش پرسیده ام که ما افغانها گویا با انکارنمودن وجواب سطحی چون چادری به من / ما ربط ندارد خویش را متمدن جلوه میدهیم ویا اینکه ازاین حقیقت که ما با چادری وچادری باما شناخته شده گریزانیم، بالاخره به نقطه اساسی رسیده بخودگفتم که بدون درنظرداشت پوشیدن یا عدم پوشیدن، چادری شناخت من است ، من ! آری هویت وشناخت یک دخترافغانیکه درقرن بیست ویک زنده گی میکند، پس اگر این (جز) هویت من است من میخواهم به آن به دیده فخر بینگرم نه با شرم وحقارت، زیرا چادری یک حقیقت تاریخ ، نماد زجر وشکنجه ولی نیروی درونی زن افغان بوده است............ ادامه را در اين لنک بخوانيد

http://www.chadari.af/?p=200

azim گفت...

منبع: سايت چادری
www.chadari.af
________________________
بجا میدانم که نکات چندی پیرامون چادری وشعارچادری دریچۀ قدرت به رشته تحریرآورم، پس میخواهم از ارتباط چادری باخود آغاز نمایم به صفت یک دختر افغان حتی خارج ازمرزهای سرزمینم همیش یک ارتباط مستحکم وناگسستنی بین خود واین پوشش یعنی همان چادری که دریچه قدرت مینامم احساس کرده ام، حتی نابسرکرده آنرا پوشیده ام پس این ارتباط معنوی بلندتر ازیک پوشیدن یا عدم پوشیدن آن است. به صورت عموم وقتیکه جهانیان با یک دختروزن افغان روبرومیگردند بعد ازفهمیدن هویت اش به صفت یک افغان، ملاحظات بعدی شان راجع به چادری وآنهم تصویرمشهور آن به رنگ آبی بوده که این خود منظور از شناخت زن افغان میباشد، البته بطورمعمول درمقابل، پاسخ ما افغان ها راجع به این پرسش به دونکته است: اول اینکه موضوع چادری بصورت افغانستان شمول به آن مقطع زمانی ربط میگیرد که بنابرظلم دورۀ زمامداری طالبان به یک امرواضح وآشکار مبدل گردیده بود، دوم مرتبط دانستن چادری به یک قشر محدود زن درافغانستان، با این ملاحظات درست مگر نامکمل ما خواهان مجزا ساختن خویش ازاین گروپ زن چادری دار میباشیم. مگربرای من به صفت یک دختر افغان که همیش باچادری ربط داده شده این موضوع سوال برانگیز و این سوالات به مثابه خود آگاهی وخود شناسایی پیوسته درذهنم انقلاب نموده تا اینکه بیشتر وعمیقتر مرا به شناخت هویتم تحریک نماید وچنین احساسی را در من بوجود آورده که گویا بحیث یک دختر افغان اضافه ازیک افکار سطحی دراین زمینه جوابگو هستم وهمواره ازخویش پرسیده ام که ما افغانها گویا با انکارنمودن وجواب سطحی چون چادری به من / ما ربط ندارد خویش را متمدن جلوه میدهیم ویا اینکه ازاین حقیقت که ما با چادری وچادری باما شناخته شده گریزانیم، بالاخره به نقطه اساسی رسیده بخودگفتم که بدون درنظرداشت پوشیدن یا عدم پوشیدن، چادری شناخت من است ، من ! آری هویت وشناخت یک دخترافغانیکه درقرن بیست ویک زنده گی میکند، پس اگر این (جز) هویت من است من میخواهم به آن به دیده فخر بینگرم نه با شرم وحقارت، زیرا چادری یک حقیقت تاریخ ، نماد زجر وشکنجه ولی نیروی درونی زن افغان بوده است............ ادامه مطلب را در اين لنک بخوانيد: http://www.chadari.af/?p=200

محمد حسین سرامد گفت...

این کامنت‏های یکسان بخشی از مقاله‏ای است که در سایت صاحب شعار مورد نظر آمده است. تشکر از دوستان که آدرس آن مقاله را در کامنت شان گذاشته اند. تناقضات منطقی، آن نوشته را به قدری پریشان کرده است که سرانجام نمی‏توان دریافت نویسنده واقعاً چه نگاهی نسبت به چادری دارد و شعار انتخاباتی‏اش را چگونه توجیه می‏کند. باری از چادری به مثابه «هویت زن افغان» سخن می‏گوید، زمانی هم از وارداتی بودن آن توسط انگلیس‏ها برای «تضعیف نقش زنان» گب می‏زند، گاهی آن را عامل زجر و شکنجه زنان می‏شما و می‏نویسد: «چادری شناخت خودرا تنها بوسیلۀ زجر، شکنجه، همت وموقف زن افغان یافته است وبرای من ازهمه محق و بجا این است که چادری یگانه لباس است که با خون زن افغان رنگ و با اشک تنهای اوشستشو گردیده» و با این حال می‏گوید: «جادری نه تنها هویت، بلکه رسالت ماست». می‏گوید که باید چادری را «به وسلیه علم و دانش به یک قدرت واقعی تبدیل کنیم» و «در راستای بهتر نمودن آن کوشا باشیم»!!.
می‏نویسد: «آیا کسی که درزندان کتاب مینویسد او یک انسان عادی وبی قدرت گفته میشود؟» اما نمی‏خواهد توجه کند که در آزادی بهتر می‏توان کتاب نوشت و حتا اگر چنین هم نباشد، نمی‏توان مجوز به زندان انداختن «نویسنده» را صادر کرد تا در آنجا کتاب بنویسد.
از موافقین و مخالفین پوشیدن چادری سخن می‏گوید ولی خود را مستقل از هر دو می‏شمارد و ادعای «استقلال ذهنی و فکری» می‏کند و می‏گوید از هیچ کدام آن دو گروه نیست و با این حال شعارش آشکارا تبلیغ چادری است.
خلاصه نفهمیدم که نویسنده، شعار کاندیداتوری خود را در این نوشته چه تفسیر کرده است و این قدر پریشان گویی به خاطر چیست. خوب است خوانندگان خود بخوانند و قضاوت کنند.

ذبیح الله دانش گفت...

از اينکه خانم فرخنده نادری جرأت کرده که خود را کانديد کند تا در پارلمان افغانستان به نمايندگی از زنان افغانستان حقی را از ناحقی بگيرد خوشحالم و بر او آفرين می گويم. اما!
ميخواهم بگويم که او برای فرار از زندان چادری، خود آن را شعار قرار داده است. او بس که از آن زندان ترسيده است حتی فکر کرده است که مهم تر از اين چيزی ديگری نمی تواند او را به پارلمان برساند. حتی وقتی از چادری اسم برده است از وحشت راه را گم کرده است و خود را نه از گروه چادری داران و نه بی چادری ها ميداند و در عين حال هر دو را تحسين می کند.
او شايد فکر کرده است که من صفحه ی را نوشته ام که از هر جهت مرا به خواست هايم ميرساند. اماحتی تا آخر دومين پاراگراف ثبات کلام را حفظ نتوانسته است. به نظرم بهتر است که او را حتی برای يک بار هم که شده در بين چادری بيندازيم تا به قول خودش " در زندان کتاب" بنويسد.
از طرفی ديگر او وسيله ی ضعف و سقوط زنان را شعار رسيدن به قدرت خود قرار داده است تا بتواند با اين حد اقل خود را نجات دهد.
همه ميدانند که زمان زمان انتخابات است. مهم رأی گرفتن است نه حقوق زن يا هم نوع و هم جنس.
به نظری مه ای ديگی که زنان در آتش آن می سوزند برای خانم نادری بوی پلو می ته