اشاره: این نوشته در شماره شانزدهم هفته نامه «قدرت» به نشر رسیده است.
نوشته از: زینب حیدری
«چادری، دریچهی قدرت»
این جمله روی پلاکارد آبیای با خط سفید روشن به چشمم خورد. بلافاصله فهمیدم شعار یکی از کاندیدان زن است، اما عکسی روی پلاکارد نبود. فقط عکس چند چادری محو شده، که روی آن یک شعار انتخاباتی، یک گل آبی، یک عدد دو رقمی و نام زنی نقش بسته بود، به چشم میخورد. اولین کاندیدی بود که به جای عکس اش، از چادری به عنوان معرف هویتاش استفاده کرده بود و زن بودنش را که نقطهی مشترکی با نیمی از نفوس این شهر است، به نمایش گذاشته بود و آن هم با تعبیری جالب: «چادری دریچهی قدرت». بارها و بارها این جمله را تکرار کردم، اما نتوانستم قدرت را در دریچههای کوچک چادری جای دهم. من پیش از این در پنجرههای کوچک چادری لاشهی مردهی زن را دیده بودم نه دریچهای به سوی قدرت را. چادری در ذهن من زندانی بیش نبود؛ زندانی که زن را از خویش، از هستی، از بودنش محروم کرد و به لاشه و عروسکی تبدیل ساخت. فراتر از این چادری هیچ معنایی در ذهنم نداشت. اما این جمله «چادری دریچهی قدرت» تعریف فراختری از چادری در ذهنم انداخت. به زنی که کنارم زیر چادری پنهان شده بود، نگاه کردم. خواستم از او بپرسم: «آیا تو قدرتی در میان سوراخهای چادری میبینی؟ اصلاً میتوانی من را از پشت آن میلههای چادری درست ببینی؟ آیا تو آزادی را از پشت چادری چشیدهای؟ آیا قدرت در پنجرههای کوچک چادری جایی دارد؟ اصلاً میتوانی نفس بکشی؟ اصلاً حرفهای من را میشنوی؟ اصلاً خود را میشناسی؟ اصلاً میتوانی حرف بزنی؟ ....»
«خیریت است، خانم؟!»
به خودم آمدم... به چشمانش، که پشت چادری پنهان شده بودند، خیرهتر شدم، اما میلهها مانع دیدم شد. لبخند سردی زدم و گفتم: «شاید....»
سریع از موتر پیاده شدم . در راه با آن جمله و خِشخِش ریگهای زیر پایم کلنجار میرفتم. همهچیز در ذهنم پراکنده شده بود؛ پراکندهتر از همیشه. این جمله هم از همان جنس جملهها بود که نتوانسم زود از آن چیزی در ذهنم بسازم و از آن سر دربیاورم. جز دنیایی از سوالهای بیمفهوم و مفاهیم پراکنده و شک و تردید. بارها از خودم پرسیدم: امکان دارد که قدرت در پنجرههای تنگ چادری، که نفس را در گلو بند میآورد و چشمها را زندانی میکند جایی داشته باشد و معنا شود؟!؟ آن پنجرههای کوچک، به جز این که مانع آمدن هوای تازه شود و آدم را کور سازد، کار دیگری ندارد. منظورش کدام چادری بود؟ آن چادریای که امکان دیدن را از زن گرفته بود؟ یا آن که چهرهی زن را زندانی کرده بود؟ کدام چادری؟ کدام زندان؟ آیا زندانی چون چادری میتواند «دریچهی قدرت» هم باشد؟؟؟! آیا قفس میتواند دریچهای باشد برای پرواز و برای آزادی؟ چادری مگر همان زندانی نیست که نه تنها چهرهی زن، بلکه هویت و ماهیت او را، فکر و احساس او را و حتا بودن او را سالیان سال در خود زندانی کرده و پوسانده است و حق «بودن» را از او گرفته و مُهر مظلومیت و بدبختی و احتیاج را بر پیشانیاش زده است؟ مگر نیست همان گور وحشتناک که هویت و بودن زن را ازش گرفت؟ آیا میتواند دریچهی قدرت باشد؟
سریع از موتر پیاده شدم . در راه با آن جمله و خِشخِش ریگهای زیر پایم کلنجار میرفتم. همهچیز در ذهنم پراکنده شده بود؛ پراکندهتر از همیشه. این جمله هم از همان جنس جملهها بود که نتوانسم زود از آن چیزی در ذهنم بسازم و از آن سر دربیاورم. جز دنیایی از سوالهای بیمفهوم و مفاهیم پراکنده و شک و تردید. بارها از خودم پرسیدم: امکان دارد که قدرت در پنجرههای تنگ چادری، که نفس را در گلو بند میآورد و چشمها را زندانی میکند جایی داشته باشد و معنا شود؟!؟ آن پنجرههای کوچک، به جز این که مانع آمدن هوای تازه شود و آدم را کور سازد، کار دیگری ندارد. منظورش کدام چادری بود؟ آن چادریای که امکان دیدن را از زن گرفته بود؟ یا آن که چهرهی زن را زندانی کرده بود؟ کدام چادری؟ کدام زندان؟ آیا زندانی چون چادری میتواند «دریچهی قدرت» هم باشد؟؟؟! آیا قفس میتواند دریچهای باشد برای پرواز و برای آزادی؟ چادری مگر همان زندانی نیست که نه تنها چهرهی زن، بلکه هویت و ماهیت او را، فکر و احساس او را و حتا بودن او را سالیان سال در خود زندانی کرده و پوسانده است و حق «بودن» را از او گرفته و مُهر مظلومیت و بدبختی و احتیاج را بر پیشانیاش زده است؟ مگر نیست همان گور وحشتناک که هویت و بودن زن را ازش گرفت؟ آیا میتواند دریچهی قدرت باشد؟
داستان زنده به گور کردن دختران در زمان جاهلیت اعراب، پیش از هزار و چهار صد سال از امروز، به یادم آمد. با خود گفتم آیا وقتی هویت و «بودن» زن را ازش بگیریم، او را زنده به گور نکرده ایم؟ چه ارزشی دارد که آدم فقط زنده باشد ولی حق زندگی نداشته باشد؟
چیزی نمانده بود که به زمین بخورم. سنگ بزرگی پیش پایم بود. ذهنم همه به طرف سنگ رفت. خم شدم تا سنگ را با دستانم کنار بزنم. نمیدانم اگر همان تلنگر نمیبود و من سنگ را کنار نمیزدم چند نفر دیگر بعد از من به زمین میخوردند؟ سنگ را کنار زدم اما حس عجیبی داشتم. هر تلنگری، هر مانعی، هر تکانی، هر تجربهای؛ چه شیرین و چه تلخ، بهانهای است برای حرکت؛ همان طور که سنگ بهانهای شد تا من خم شوم و آن را کنار بزنم و راه آیندگان و روندگان بعد از خود را هموار سازم.
یاد نامهی سیاه پوستی افتادم که به یکی از رییس جمهوران آمریکا نوشته بود. درست محتوایش را به یاد ندارم اما همینقدر یادم هست که از رییس جمهور تشکر کرده بود به خاطر این که سیاه پوستان را نادیده گرفته بود، به خاطر این که آنها را توهین کرده بود و به خاطر این نادیده گرفتن و توهین کردن آنها را تشنهی قدرت کرده بود. بدون اینکه چیز دیگری در ذهنم بیاید، بلند گفتم: چادری!!!.....
نمیدانم، اما لحظهای احساس کردم شاید چادری تلنگری باشد. شاید همان بند آمدن نفس در زیر چادری زنی را وادار کند که تشنهی نفس کشیدن، تشنهی آزادی شود و دادخواه حق خود گردد و بخواهد آزاد نفس بکشد. شاید همین «دربند بودن» فرصتی برای آزادی خلق کند. شاید همین که زمین و زمان و طبیعت و انسانیت را از پشت پنجرههای کوچک میبیند، زنی را تشنه سازد تا دنیا را بدون آن چادری ببیند و به خاطرش برخیزد و صدایش را بلند کند. شاید انسانی را که داد خواه آزادی است، همین چادری تکانی دهد تا حق خود را بخواهد و بگیرد...
اما میترسم که مبادا چادری حقیقت یک زن شود. لذت قدرت از پشت چادری همانگونه مرگآور و رقتبار است که نفس کشیدن از زیر چادری. اما ... نمی دانم ...
کاش چادری تلنگری باشد برای خواستن قدرت و یا هم دریچهای برای به دست آوردن قدرت. اما میهراسم از اینکه چادری دریچهای باشد که از آن فقط قدرت را تماشا کرد و حسرت داشتن آن را خورد و رنج برد، و یا حتا حسرت آن را نیز در پشت زندان چادری از یاد برد و به ناتوانی و ذلت خود عادت کرد و حتا حتا نتوان رنج محرومیت از قدرت را نیز احساس کرد.
۵ نظر:
منبع: سايت چادری
www.chadari.af
______________________________
بجا میدانم که نکات چندی پیرامون چادری وشعارچادری دریچۀ قدرت به رشته تحریرآورم، پس میخواهم از ارتباط چادری باخود آغاز نمایم به صفت یک دختر افغان حتی خارج ازمرزهای سرزمینم همیش یک ارتباط مستحکم وناگسستنی بین خود واین پوشش یعنی همان چادری که دریچه قدرت مینامم احساس کرده ام، حتی نابسرکرده آنرا پوشیده ام پس این ارتباط معنوی بلندتر ازیک پوشیدن یا عدم پوشیدن آن است. به صورت عموم وقتیکه جهانیان با یک دختروزن افغان روبرومیگردند بعد ازفهمیدن هویت اش به صفت یک افغان، ملاحظات بعدی شان راجع به چادری وآنهم تصویرمشهور آن به رنگ آبی بوده که این خود منظور از شناخت زن افغان میباشد، البته بطورمعمول درمقابل، پاسخ ما افغان ها راجع به این پرسش به دونکته است: اول اینکه موضوع چادری بصورت افغانستان شمول به آن مقطع زمانی ربط میگیرد که بنابرظلم دورۀ زمامداری طالبان به یک امرواضح وآشکار مبدل گردیده بود، دوم مرتبط دانستن چادری به یک قشر محدود زن درافغانستان، با این ملاحظات درست مگر نامکمل ما خواهان مجزا ساختن خویش ازاین گروپ زن چادری دار میباشیم. مگربرای من به صفت یک دختر افغان که همیش باچادری ربط داده شده این موضوع سوال برانگیز و این سوالات به مثابه خود آگاهی وخود شناسایی پیوسته درذهنم انقلاب نموده تا اینکه بیشتر وعمیقتر مرا به شناخت هویتم تحریک نماید وچنین احساسی را در من بوجود آورده که گویا بحیث یک دختر افغان اضافه ازیک افکار سطحی دراین زمینه جوابگو هستم وهمواره ازخویش پرسیده ام که ما افغانها گویا با انکارنمودن وجواب سطحی چون چادری به من / ما ربط ندارد خویش را متمدن جلوه میدهیم ویا اینکه ازاین حقیقت که ما با چادری وچادری باما شناخته شده گریزانیم، بالاخره به نقطه اساسی رسیده بخودگفتم که بدون درنظرداشت پوشیدن یا عدم پوشیدن، چادری شناخت من است ، من ! آری هویت وشناخت یک دخترافغانیکه درقرن بیست ویک زنده گی میکند، پس اگر این (جز) هویت من است من میخواهم به آن به دیده فخر بینگرم نه با شرم وحقارت، زیرا چادری یک حقیقت تاریخ ، نماد زجر وشکنجه ولی نیروی درونی زن افغان بوده است. ......... ادامه را در اين لنک بخوانيد
http://www.chadari.af/?p=200
منبع: سايت چادری
www.chadari.af
________________________
بجا میدانم که نکات چندی پیرامون چادری وشعارچادری دریچۀ قدرت به رشته تحریرآورم، پس میخواهم از ارتباط چادری باخود آغاز نمایم به صفت یک دختر افغان حتی خارج ازمرزهای سرزمینم همیش یک ارتباط مستحکم وناگسستنی بین خود واین پوشش یعنی همان چادری که دریچه قدرت مینامم احساس کرده ام، حتی نابسرکرده آنرا پوشیده ام پس این ارتباط معنوی بلندتر ازیک پوشیدن یا عدم پوشیدن آن است. به صورت عموم وقتیکه جهانیان با یک دختروزن افغان روبرومیگردند بعد ازفهمیدن هویت اش به صفت یک افغان، ملاحظات بعدی شان راجع به چادری وآنهم تصویرمشهور آن به رنگ آبی بوده که این خود منظور از شناخت زن افغان میباشد، البته بطورمعمول درمقابل، پاسخ ما افغان ها راجع به این پرسش به دونکته است: اول اینکه موضوع چادری بصورت افغانستان شمول به آن مقطع زمانی ربط میگیرد که بنابرظلم دورۀ زمامداری طالبان به یک امرواضح وآشکار مبدل گردیده بود، دوم مرتبط دانستن چادری به یک قشر محدود زن درافغانستان، با این ملاحظات درست مگر نامکمل ما خواهان مجزا ساختن خویش ازاین گروپ زن چادری دار میباشیم. مگربرای من به صفت یک دختر افغان که همیش باچادری ربط داده شده این موضوع سوال برانگیز و این سوالات به مثابه خود آگاهی وخود شناسایی پیوسته درذهنم انقلاب نموده تا اینکه بیشتر وعمیقتر مرا به شناخت هویتم تحریک نماید وچنین احساسی را در من بوجود آورده که گویا بحیث یک دختر افغان اضافه ازیک افکار سطحی دراین زمینه جوابگو هستم وهمواره ازخویش پرسیده ام که ما افغانها گویا با انکارنمودن وجواب سطحی چون چادری به من / ما ربط ندارد خویش را متمدن جلوه میدهیم ویا اینکه ازاین حقیقت که ما با چادری وچادری باما شناخته شده گریزانیم، بالاخره به نقطه اساسی رسیده بخودگفتم که بدون درنظرداشت پوشیدن یا عدم پوشیدن، چادری شناخت من است ، من ! آری هویت وشناخت یک دخترافغانیکه درقرن بیست ویک زنده گی میکند، پس اگر این (جز) هویت من است من میخواهم به آن به دیده فخر بینگرم نه با شرم وحقارت، زیرا چادری یک حقیقت تاریخ ، نماد زجر وشکنجه ولی نیروی درونی زن افغان بوده است............ ادامه را در اين لنک بخوانيد
http://www.chadari.af/?p=200
منبع: سايت چادری
www.chadari.af
________________________
بجا میدانم که نکات چندی پیرامون چادری وشعارچادری دریچۀ قدرت به رشته تحریرآورم، پس میخواهم از ارتباط چادری باخود آغاز نمایم به صفت یک دختر افغان حتی خارج ازمرزهای سرزمینم همیش یک ارتباط مستحکم وناگسستنی بین خود واین پوشش یعنی همان چادری که دریچه قدرت مینامم احساس کرده ام، حتی نابسرکرده آنرا پوشیده ام پس این ارتباط معنوی بلندتر ازیک پوشیدن یا عدم پوشیدن آن است. به صورت عموم وقتیکه جهانیان با یک دختروزن افغان روبرومیگردند بعد ازفهمیدن هویت اش به صفت یک افغان، ملاحظات بعدی شان راجع به چادری وآنهم تصویرمشهور آن به رنگ آبی بوده که این خود منظور از شناخت زن افغان میباشد، البته بطورمعمول درمقابل، پاسخ ما افغان ها راجع به این پرسش به دونکته است: اول اینکه موضوع چادری بصورت افغانستان شمول به آن مقطع زمانی ربط میگیرد که بنابرظلم دورۀ زمامداری طالبان به یک امرواضح وآشکار مبدل گردیده بود، دوم مرتبط دانستن چادری به یک قشر محدود زن درافغانستان، با این ملاحظات درست مگر نامکمل ما خواهان مجزا ساختن خویش ازاین گروپ زن چادری دار میباشیم. مگربرای من به صفت یک دختر افغان که همیش باچادری ربط داده شده این موضوع سوال برانگیز و این سوالات به مثابه خود آگاهی وخود شناسایی پیوسته درذهنم انقلاب نموده تا اینکه بیشتر وعمیقتر مرا به شناخت هویتم تحریک نماید وچنین احساسی را در من بوجود آورده که گویا بحیث یک دختر افغان اضافه ازیک افکار سطحی دراین زمینه جوابگو هستم وهمواره ازخویش پرسیده ام که ما افغانها گویا با انکارنمودن وجواب سطحی چون چادری به من / ما ربط ندارد خویش را متمدن جلوه میدهیم ویا اینکه ازاین حقیقت که ما با چادری وچادری باما شناخته شده گریزانیم، بالاخره به نقطه اساسی رسیده بخودگفتم که بدون درنظرداشت پوشیدن یا عدم پوشیدن، چادری شناخت من است ، من ! آری هویت وشناخت یک دخترافغانیکه درقرن بیست ویک زنده گی میکند، پس اگر این (جز) هویت من است من میخواهم به آن به دیده فخر بینگرم نه با شرم وحقارت، زیرا چادری یک حقیقت تاریخ ، نماد زجر وشکنجه ولی نیروی درونی زن افغان بوده است............ ادامه مطلب را در اين لنک بخوانيد: http://www.chadari.af/?p=200
این کامنتهای یکسان بخشی از مقالهای است که در سایت صاحب شعار مورد نظر آمده است. تشکر از دوستان که آدرس آن مقاله را در کامنت شان گذاشته اند. تناقضات منطقی، آن نوشته را به قدری پریشان کرده است که سرانجام نمیتوان دریافت نویسنده واقعاً چه نگاهی نسبت به چادری دارد و شعار انتخاباتیاش را چگونه توجیه میکند. باری از چادری به مثابه «هویت زن افغان» سخن میگوید، زمانی هم از وارداتی بودن آن توسط انگلیسها برای «تضعیف نقش زنان» گب میزند، گاهی آن را عامل زجر و شکنجه زنان میشما و مینویسد: «چادری شناخت خودرا تنها بوسیلۀ زجر، شکنجه، همت وموقف زن افغان یافته است وبرای من ازهمه محق و بجا این است که چادری یگانه لباس است که با خون زن افغان رنگ و با اشک تنهای اوشستشو گردیده» و با این حال میگوید: «جادری نه تنها هویت، بلکه رسالت ماست». میگوید که باید چادری را «به وسلیه علم و دانش به یک قدرت واقعی تبدیل کنیم» و «در راستای بهتر نمودن آن کوشا باشیم»!!.
مینویسد: «آیا کسی که درزندان کتاب مینویسد او یک انسان عادی وبی قدرت گفته میشود؟» اما نمیخواهد توجه کند که در آزادی بهتر میتوان کتاب نوشت و حتا اگر چنین هم نباشد، نمیتوان مجوز به زندان انداختن «نویسنده» را صادر کرد تا در آنجا کتاب بنویسد.
از موافقین و مخالفین پوشیدن چادری سخن میگوید ولی خود را مستقل از هر دو میشمارد و ادعای «استقلال ذهنی و فکری» میکند و میگوید از هیچ کدام آن دو گروه نیست و با این حال شعارش آشکارا تبلیغ چادری است.
خلاصه نفهمیدم که نویسنده، شعار کاندیداتوری خود را در این نوشته چه تفسیر کرده است و این قدر پریشان گویی به خاطر چیست. خوب است خوانندگان خود بخوانند و قضاوت کنند.
از اينکه خانم فرخنده نادری جرأت کرده که خود را کانديد کند تا در پارلمان افغانستان به نمايندگی از زنان افغانستان حقی را از ناحقی بگيرد خوشحالم و بر او آفرين می گويم. اما!
ميخواهم بگويم که او برای فرار از زندان چادری، خود آن را شعار قرار داده است. او بس که از آن زندان ترسيده است حتی فکر کرده است که مهم تر از اين چيزی ديگری نمی تواند او را به پارلمان برساند. حتی وقتی از چادری اسم برده است از وحشت راه را گم کرده است و خود را نه از گروه چادری داران و نه بی چادری ها ميداند و در عين حال هر دو را تحسين می کند.
او شايد فکر کرده است که من صفحه ی را نوشته ام که از هر جهت مرا به خواست هايم ميرساند. اماحتی تا آخر دومين پاراگراف ثبات کلام را حفظ نتوانسته است. به نظرم بهتر است که او را حتی برای يک بار هم که شده در بين چادری بيندازيم تا به قول خودش " در زندان کتاب" بنويسد.
از طرفی ديگر او وسيله ی ضعف و سقوط زنان را شعار رسيدن به قدرت خود قرار داده است تا بتواند با اين حد اقل خود را نجات دهد.
همه ميدانند که زمان زمان انتخابات است. مهم رأی گرفتن است نه حقوق زن يا هم نوع و هم جنس.
به نظری مه ای ديگی که زنان در آتش آن می سوزند برای خانم نادری بوی پلو می ته
ارسال یک نظر